#بر_باد_رفته
#بر_باد_رفته_پارت_82
«شما رو دوست دارم! شما بهترین - بهترین...» و برای اولین بار دید که می تواند حرف بزند. « و زیبا ترین دختری هستین که من می شناسم و شیرین ترین و مهربون ترین و رفتار شما - از ته قلبم شما رو دوست دارم. نمی تونم انتظار داشته باشم که شما یکی مث منو دوست داشته باشین، خانم اوهارای عزیز من. اگه شما به من اجازه بدین، شهامت بدین، هر کاری بگین می کنم تا دوستم داشته باشین. من...»
چارلز سکوت کرد. گویا دیگر نمی توانست کلماتی را برای اظهار عشق خود پیدا کند. اسکارلت هیچ نمی گفت. چارلز می خواست عمق احساس خود را به اسکارلت نشان دهد. ناگهان گفت:
«می خوام با شما ازدواج کنم.»
اسکارلت وقتی کلمه ازدواج را شنید گویی با تکان شدیدی به زمین افتاد. او به ازدواج فکر کرده بود، اما با اشلی و حالا شنیدن آن از دهان چارلز او را سخت خشمگین کرده بود. چرا این گوسالۀ دیوانه باید امروز را برای این حرف ها انتخاب کند، روزی که او بسیار نگران بود و می رفت که حواس خود را از دست بدهد؟ به آن چشمان قهوه ای رنگ خیره شد، اثری از نخستین عشق یک پسر خجالتی در آن ندید، آنچه دید عجز و لابه و در خواست بود، پسری که در آتش عشق می سوخت اینک برای به چنگ آوردن آن التماس می کرد، از آن رویای معصومانه و شادی بخش هیچ نشانه ای نمی دید.
اسکارلت با این حرف ها که از دهان علاقمندان و خواستارانش بسیار بیرون آمده بود، به خوبی آشنایی داشت، مردانی به مراتب جذاب تر از چارلز هامیلتون، مردان که تا این حد شعور داشتند که در این میهمانی کباب، وقتی او ذهنش درگیر مطلب مهم تری است، مزاحمش نشوند. او فقط پسری می دید بیست ساله، قرمز مثل لبو که نگاه ابلهانه ای داشت. دلش می خواست به او بگوید که این حالت در واقع تا چه حد مضحک است. اما خود به خود آنچه را که الن به او آموخته بود به یاد آورد، نگاهش را به زیر انداخت و آموخته های مادر را آهسته بر زبان آورد: «من از افتخاری که نصیبم کردین و از من می خواهید همسر شما بشم خیلی متشکرم ولی راستش اینه که این پیشنهاد به قدری ناگهانی بود که من الان نمی دونم چی باید بگم.»
این کلمات برای مردی مشتاق که جواب صریح می خواست البته بی اثر نبود ولی نتیجه این بود که همانطور او را معلق در هوا نگه می داشت. چارلز از این کلمات بی سر و ته چیزی نفهمیده بود. با هیجان گفت: «من تا ابد منتظر می شم، انتظار می کشم تا شما تصمیم بگیرین، خواهش می کنم، خانم اوهارا، بگین که می تونم امیدوار باشم!»
اسکارلت فقط در جواب گفت: «هوم» و چشمانش دوباره اشلی را پایید، او نیز در گفتگوهای داغ جنگ شرکت نکرده بود و هنوز هم چهرۀ خندان و باز گشاده خود را تقدیم ملانی می کرد. اگر این دیوانه که دست های او را می فشرد لحظه ای ساکت می شد، شاید می توانست بشنود که آن دو با هم چه می گویند. باید بشنود چه می گویند. ملانی به او چه گفت که آن همه اشتیاق در چشم های اشلی به وجود آورد؟
کلمات بریده و نامفهوم چارلز همچنان در گوشش می ریخت.
«اوه، ساکت باش!» او را ساکت کرد، نیشگونی از دست او گرفت، بدون اینکه حتی نگاهی به او بیندازد.
چارلز ناراحت و شرمگین به اسکارلت نگریست و دید که دارد به خواهرش می نگرد، لبخندی به لب آورد. اسکارلت می ترسید که یکی از میهمانان حرف های او را شنیده باشد. طبعاً دستپاچه و خجالت زده می نمود و دلش نمی خواست کسی این صحنه را ببیند. چارلز احساس مردانه ای داشت که تا به حال در خود سراغ نکرده بود، زیرا حس می کرد برای اولین بار در زندگی، دختری را گرفتار و دستپاچه کرده است. این حس، حالت مستانه ای به او بخشیده بود. احساس چارلز در چهره اش دیده می شد و این نمایش حس، دست او را رو می کرد و نشان می داد که چقدر بی تجربه است و ناشیانه عمل می کند. او نیز در مقابل، دست اسکارلت را نیشگون گرفت تا به قول خودش ثابت کند مرد است و همه چیز را به خوبی می داند. اسکارلت نیشگون او را اصلاً احساس نکرد زیرا در این لحظه امکان یافته بود به صدای آرام و شیرین ملانی گوش دهد، شیرینی و آرامشی که تنها حسن او به شمار می رفت: «متأسفم که بگم با تو درباره آثار آقای تاکری موافق نیستم. آدم بدبینیه، باید بگم مثل آقای دیکنز یک جنتلمن نیست.»
اسکارلت با خود فکر کرد این حرف های احمقانه چیست. آماده بود که با راحتی خیال از ته دل بخندد. او فقط یک ادیب است و اسکارلت می دانست که مردها درباره زنان ادیب چگونه فکر می کنند... برای اینکه توجه فردی را جلب کنی و این توجه را همیشه تازه نگه داری، باید از او حرف بزنی و بعد به تدریج صحبت را به طرف خودت برگردانی - و همان موقعیت را حفظ کنی و اگر ملانی می گفت: «تو چقدر خوبی!» یا «راجع به این حرف ها چی فکر می کنی. مغز کوچولوی من می خواد بترکه وقتی به این جور چیزا فکر می کنم.» آن وقت ممکن بود اسکارلت احساس خطر کند. ملانی آنجا بود و مردی را در مقابلش داشت و آن وقت آن چنان جدی حرف می زد که گویی در کلیسا حضور دارد. چنین موقعیتی در نظر او خیلی خنده دار بود، به همین دلیل به جانب چارلز برگشت و لبخندی زد. بار دیگر جاذبه او چارلز را دگرگون کرد. باد بزن را از دست اسکارلت گرفت و به باد زدن او پرداخت، چنان سریع و بی امان این کار را می کرد که گیسوان مرتب او را آشفته کرد.
romangram.com | @romangraam