#بر_باد_رفته
#بر_باد_رفته_پارت_81
«حالا اگر من می رفتم - شما - شما متأسف می شدید؟»
«البته که شدم، و شب ها اونقدر گریه کردم که بالشم خیس می شد.» مقصود اسکارلت این بود که کمی شوخی کرده باشد. چارلز که فکر می کرد اسکارلت در میان چین های دامنش بود و چارلز ناگهان دست او را گرفت و به شدت فشرد. از شوق دیوانه شده بود، سر از پا نمی شناخت.
«برای من دعا می کردین؟»
اسکارلت با خود گفت: «بابا این عجب خریه!» و اطراف را از نظر گذراند شاید کسی آن نزدیکی ها باشد و او را نجات دهد. چارلز دوباره پرسید:
«دعا می کردید؟»
«اوه، بله - آقای هامیلتون. سه بار دعا می کنم، هر شب، حداقل!»
چارلز نگاه شیفته خود را به اطراف انداخت. نفس عمیقی کشید و چون قهرمانی که عازم صحنۀ نبرد است عضلات خود را فشرده کرد. آن دو تقریباً تنها بودند و دیگر فرصت به این خوبی ممکن نبود در اختیار چارلز قرار گیرد و اگر باز هم پیش می آمد شاید او دیگر این شهامت را نداشت.
«خانم اوهارا - باید یک چیزی به شما بگم. من - من شما رو دوست دارم!»
اسکارلت بی توجه گفت: «ها!» و سعی می کرد از میان میهمانان، اشلی را که هنوز در کنار ملانی بود، ببیند.
زمزمه چارلز دوباره شنیده شد. «بله!»
اسکارلت گرفتار شده بود ولی خنده ای روی لبانش ظاهر نشد و جیغ نکشید و غش نکرد. چارلز همیشه فکر می کرد دختران جوان در چنین مواقعی جیغ می کشند و از حال می روند.
romangram.com | @romangraam