#بر_باد_رفته
#بر_باد_رفته_پارت_80
اسکارلت با خود فکر کرد: «اوه، خدای من! بالاخره کار خودش رو کرد. حالا تا نصف شب باید اینجا بنشینیم.»
در مدت کوتاهی، سستی و تنبلی و خواب از سر همه پرید و مجلس، شور و حرارتی تمام یافت. طوفانی به راه افتاد، مردها از جا برخاستند و با مشت های گره کرده گرد آنان را گرفتند. از صبح تا به حال صحبت از جنگ نشده بود زیرا جان ویلکز مایل نبود میهمانی اش را خراب کند و صحنه های مشاجره و داد و فریاد به وجود آورد، و این به خاطر خانم ها بود، میل نداشت اوقات خانم ها با شنیدن این بحث های داغ و آتشین، تلخ شود و حالا جرالد اوهارا با به زبان آوردن نام ساستر کار را خراب کرده بود و مردان آتشین و غیرتمند، دیگر احترام صاحبخانه را از یاد برده بودند.
فریادها از همه طرف بلند شده بود:
«البته که می جنگیم» «یانکی های دزد» «در عرض یک ماه کارشون تمومه» «بله، یک جنوبی با بیست تا یانکی حریفه...» «درسی بهشون میدم که به این زودی یادشون نره...»
«صلح؟ ابداً، اونا مقصودشان صلح نیست...» «ببین، آقای لینکلن چه طور به نماینده های من توهین کرد!» «همشونو ظرف یک هفته دار می زنیم - قول میدم سامتر رو تخلیه کنه!» «اونا جنگ می خوان؛ جنگو نشونشون می دیم...» و بالاتر از همه این صداها، صدای جرالد مثل توپ دائماً به گوش همه شلیک می شد. تمام آنچه که اسکارلت می شنید این بود: «حقمونو می گیریم، با کمک خدا!» همه جا فریاد و خروش به گوش می رسید. جرالد اوقات خوشی را می گذراند اما دخترش، نه.
جدایی، جنگ - کلماتی بودند که از مدت ها پیش اسکارلت را عصبی و ناراحت کرده بودند و حالا از فریاد این مرد تنفر داشت. انتظار او این بود که مجلس از اغیار خالی شود ولی این مردان خیال داشتند ساعت ها آنجا بایستد؛ دیگر فرصتی برای دیدار اشلی به دست نمی آمد.
البته جنگی در کار نبود، این مردان خودشان خوب می دانستند که جنگی نخواهد شد. ولی دوست داشتند خودشان هم حرف بزنند و حرف دیگران را هم بشنوند.
چارلز هامیلتون با مردان دیگر همراه نشده بود و اکنون که خود را با اسکارلت تنها می دید، کمی نزدیکتر آمده بود و با جرأتی که عشق به او داده بود، زمزمه گرانه اعتراف می کرد.
«خانم اوهارا - من - من قبلاً تصمیم گرفته بودم که اگر جنگ شروع بشه به کارولینای جنوبی برم و به هنگ سوار اونجا وارد بشم. اما میگن آقای وید هامپتون داره هنگ سوار تشکیل میده و البته من هم می خواستم نام نویسی کنم. اون آدم خوبیه و بهترین دوست پدرم بود!»
اسکارلت با خودش فکر کرد: « خوب حالا من باید چیکار کنم؟ هورا بکشم؟»
رفتار چارلز نشان می داد که او برای گفتن راز خود، با درون خویش کشمکش دارد. اسکارلت نمی دانست چه باد بگوید و همین طور خیره او را نگاه می کرد و تعجب می کرد که مردها چقدر احمقند که فکر می کنند زن ها به چنین چیزهایی علاقه دارند. چارلز از حالت چهره اسکارلت چنین استنباط کرد که او از این تصمیم وی متأسف شده است. فوراً و با جرأت ادامه داد:
romangram.com | @romangraam