#بر_باد_رفته
#بر_باد_رفته_پارت_89
سکوت اسکارلت به او فشار می آورد.
«چیکار کنم که تو حقایق رو درک کنی، عزیزم؟ تو اون قدر جوون و بی خیالی که حتی نمی دونی ازدواج چیه.»
«من می دونم که دوستت دارم.»
«عشق تنها ضامن خوشبختی دو نفر که با هم تفاوت دارن نیست، مثل من. تو باید تمام وجود یک مرد رو بخوای و اسکارلت، جسمشو، قلبشو، روحشو، افکارشو. و اگر این ها رو نداشته باشی خوشبخت نمی شی و من قادر نیستم همه این چیرها رو به تو بدم. من هم نمی تونم صاحب فکر و روح تو باشم و اون وقت تو اذیت می شی، ناراحت می شی و بالاخره وقتی می رسه که از من بدت میاد - و چه تلخ! تو از کتاب خوندن من، از موسیقی و از چیزهایی که من خوشم میاد، نفرت داری و این ها منو از تو دور می کنه، حتی برای چند لحظه. - و من - شاید من...»
«دوستش داری؟»
«اون مثل خودمه، از خون منه و ما همدیگرو خوب می فهمیم. اسکارلت! اسکارلت! آیا من می تونم به تو بفهمونم که ازدواج دو نفر هیچ وقت به خوشبختی نمی رسه، مگه اینکه مثل هم باشن؟»
گویا از کسی شنیده بود «زن وشوهر باید مثل هم باشن و گرنه خوشبخت نمی شن.» کی چنین حرفی زده بود؟ گویی یک میلیون سال پیش آن را شنیده بود، ولی هنوز درست نمی فهمید.
«ولی تو خودت گفتی که به من اهمیت میدی.»
«نباید می گفتم.»
جایی در گوشۀ ذهنش آتشی روشن شد و خشم آغاز گردید . می رفت که همه چیز را از میان بردارد.
«خب، پس تو این قدر پستی که حاضر شدی این حرف رو بزنی.»
romangram.com | @romangraam