#بر_باد_رفته
#بر_باد_رفته_پارت_8
« به قدری روحیه ام خراب است که نهایت دارد. قسم خورده ام دیگر ننویسم، و اگر هم نوشتم برای خودم نگه دارم. دیگر نمی خواهم دروغ بشنوم.»
در اوایل 1937 مرهمی روی جراحاتش گذاشتند. جایزه پولیتزر به او تعلق گرفت. با این همه میلی به نوشتن احساس نمی کرد. می گفت:
« برای نرفتن از راهی که یک بار رفته ام، حاضرم در کشتزارهای آفتاب زده، جنوب پنبه چینی کنم. ولی این حس لعنتی مگر می گذارد. خدا می داند، شاید یک روز وسوسه شدم و دوباره قلم به دست گرفتم.»
اما هرگز فرصت نیافت. شروع جنگ و بیماری شوهرش مانع از نوشتن شد. اوقاتش را بیشتر در موسسات صلیب سرخ صرف دلداری مجروحان جنگ می کرد. در سازمان دفاع غیرنظامی وظایفی بر عهده گرفته بود، به سربازان آمریکایی در جبهۀ اروپا نامه می نوشت. کمک های نقدی می کرد. هدیه 50000 دلاری دیوید سلزنیک را در اختیار صلیب سرخ گذاشت.
مدتی بعد همسرش مبتلا به بیماری قلبی شد، تا جایی که از شغلش استعفا داد، و در خانه نشست. به زحمت می توانست تکان بخورد، پزشکان گفته بودند، «استراحت مطلق». مارگارت لحظه ای از کنارش دور نمی شد، عاشقانه پرستاری می کرد. به زودی تارهای سفید در گیسوان سیاهش ظاهر شد. پیری زودرس دردهای گذشته را به سراغش فرستاد. دردهای کهنه پا و ستون فقرات بازگشته بود.
در اوایل سال 1949 شادی از دست رفته را تا حدی بازیافت. حال «جان» بهتر شده بود، و این آرامش موقت مشهورترین زن ادبیات آمریکا را به فکر انداخت. طرح دو رمان را در ذهنش داشت، یکی درباره زادگاهش آتلانتا، و دیگری راجع به خودش، زندگی زنی که سال ها تلاش کرده بود.
به آینده امیدوار شده بود. تازه داشت قهرمانان کتاب های تازه اش را پیدا می کرد. اما تقدیر در پی شکار می گشت.
روز 11 آگوست 1949 روزی داغ و نفس گیر بود. از صبح حس عجیبی به جانش افتاده بود. تصویر پدر در برابر دیدگانش شکل گرفت، می آمد و می رفت. خاطره او، یاد او و نوازش های پدرانه اش با خود سیل اشک آورده بود. در گرمای بعدازظهر، وقتی «جان» روی صندلی چرت می زد، اوهام به سراغ مارگارت آمد. زمزمه هایی که در ذهنش دور می زد، از میان لب های ظریفش می تراوید، ترانه ای می شدو به موج گرما پیوند می خورد:
فقط چهرۀ من و آسمان؛
جهان دیگری نیست،
تنها چهرۀ من و آسمان؛
romangram.com | @romangraam