#بر_باد_رفته
#بر_باد_رفته_پارت_7


اما هنوز 6 ماه دیگر کار بی وقفه لازم بود. اصلاحات اساسی صورت گرفت، خط زد، دوباره نوشت. صفحات را از وسط قیچی کرد و چسباند. فصل آخر را با تیغ تراشید و تجدید کرد.

عاقبت معجزه تکمیل شد. پس از ده سال زحمت و بی خوابی سرانجام «خاطر بر باد رفته» به پایان رسید. آمده چاپ شده بود.

سه شنبه 30 ژوئن 1936 برای آمریکاییان مثل روزهای دیگر بود، اما نه برای میچل، و نه برای مک میلان. آن روز اولین نسخه خاطر بر باد رفته پس از یک دوره تبلیغات بی سابقه منتشر شد. اوایل صبح همان روز پیام های تبریک تلفن خانه مک میلان را فلج کرد. در همان ساعت های اول 50000 نسخه فروش رفته بود و کتابفروشان برای دریافت نسخه های بیشتر به مک میلان هجوم بردند.

در دنیای ادب لکوموتیو سریع السیری به راه افتاد و بربادرفته سخن روز شد. در فاصله سه شنبه تا یکشنبه مطبوعات غوغا کردند. ستایش را به حد اعلی رساندند، و به افتخار این رمان بزرگ و نویسنده اش توپ ها شلیک کردند. منتقدان ادبی این زن ظریف جنوبی را در ردیف تولستوی، توماس هاردی و چارلز دیکنز قرار دادند. عده ای هم بد و بیراه گفتند و دهان به انتقاد گشودند، اما صدایشان در میان آن همه شور و شوق خفه شد.

در اکتبر 700000 جلد، و در دسامبر 1000000 جلد فروش رفت. در طول سی سال، تا 1965، بارها چاپ شد و تعداد نسخه های فروش رفته از 18 میلیون جلد تجاوز کرد.

طراحان مُد لباس های «آلا اسکارلت اوهارا» روانه بازار کردند و دکوراتورهای داخلی از همان کاغذ دیواری و چوب های کنده کاری که مارگارت در کتابش آورده بود به مشتریان خود پیشنهاد کردند. ناشران انجیل که رقیب سرسختی در برابر خود دیده بودند، آگهی های بزرگ چاپ کردند و با حروف درشت نوشتند:

«هنوز هم انجیل خواندنی تر از برباد رفته است.»

وضع مالی مارگارت بهبود یافت، ولی روسای مک میلان نگذاشتند میلیونر شود. هر چه پول بود به کیسه بنگاه می رفت. شرارت نشان دادند، ظلم کردند، سرش را کلاه گذاشتند، و سهمش را بالا کشیدند. از 25000 جلدی که در ابتدا به فروش رسید فقط 15 درصد دادند.

هنوز یک ماه از انتشار کتاب نگذشته بود که یک آدم زرنگ دیگر به نام دیوید سلزنیک به سراغش آمد، از تهیه کنندگان بنام هالیوود. با پرداخت فقط 50000 دلار امتیاز فیلمبرداری را دریافت کرد. سه سال بعد فیلم برباد رفته به موفقیتی بیش از کتاب به دست آورد.

هر روز چند کیسه کارت تبریک و نامه برای مارگارت می رسید. ادارۀ پست آتلانتا یکی از پستچی های خود را مامور خانه او کرده بود. دید چشمانش کم شده بود. نامه ها را شوهرش و برادرش می خواندند. هنگامی که این داستان شگفت انگیز دنیایی را روشن کرده بود، نویسنده اش با چشمان بسته در اتاقی تاریک می زیست. شایعات به سرعت رواج یافت. می گفتند، «مارگارت کور شده»، « مارگارت یک پایش چوبی است»، «فلج شده»، «دیگر نمی بیند، قرار است پزشک مخصوص پادشاه نپال بیاید و چشمانش را معالجه کند، فقط او می تواند»، و از این شایعات عجیب.

بعد از آن همه شرارت و بی وفایی که از جانب مک میلان بر او وارد شد، به یکی از دوستانش گفت،

romangram.com | @romangraam