#بر_باد_رفته
#بر_باد_رفته_پارت_6


« آقای هارولد لاتام

بنگاه مک میلان/شیکاگو

لطفا نسخه های خطی مرا پس بفرستید. پشیمان شدم. مارگارت مارچ.»

اما لاتام که در قطار از فرصت استفاده کرده بود و بخش هایی از نوشته ها را خوانده بود چنان مجذوب شده بود که تلگراف را زیر خروارها پرونده مخفی کرد و جواب نداد.

شورای ویراستاران مک میلان که کارشان خواندن نسخه های خطی و اظهارنظر درباره ارزش ادبی آثار بود وقتی پاکت ها را باز کردند دچار وحشت شدند، زیرا کتابی آنطور بی سر و ته هرگز ندیده بودند. کاغذها زرد شده بود، سطرها با مداد خط خورده بود، و اصلاح شده بود. بعضی از فصل ها تکراری بود، و بعضی هم از قلم افتاده بود. با وجود آنچه در مقابل داشتند نثری شیوا، دلنشین و بی سابقه بود که هرگز به خود اجازه ندادند حتی یک «واو» پس و پیش گرفتند.

آقای لاتام کتاب را برای اظهارنظر نهایی نزد پروفسور آوِر – رت استاد کرسی ادبیات انگلیسی در دانشگاه کلمبیا فرستاد. یک هفته بعد نامه ای از پروفسو دریافت داشت:

لذت بردم خیلی. کتاب مسحور کننده ای است. نثر نویسنده شیوا و دلنشین است. ماجراهایش نفس آدم را بند می آورد. این کتاب را چاپ کنید ضرر نخواهید کرد. پیشنهاد می کنم اسمش را بگذارید «فردا روز دیگری است».

و اما مارگارت این نام را نپسندید. در صدد یافتن نام بهتری بود. چند عنوان به نظرش رسیده بود، مثلاً «آن ها باری غم انگیز بر دوش داشتند»، «سنگ میل شمار»، «نه در طالع ما»، و از این قبیل. اما هیچ راضی کننده نبود. تا این که در اکتبر 1935 بر حسب تصادف، گمشده اش را یافت. یک روز که مجموعه آثار «ارنست داوسون» شاعر انگلیسی را ورق می زد، به سطری برخورد که می گفت:

«ای روح گمشده من، خیلی چیزها را از یاد برده ام، خاطراتم یک سره بر باد رفته است.»

در صفحه 397 کتاب نیز اسکارلت به نجوای درون می گفت: «آیا تارا هنوز برجاست؟ شاید این کشتزار شکوهمند با توفانی که از فرار جوجیا گذشت بر باد رفته باشد!»

با عجله تلگرافی برای ناشر فرستاد. صبح روز بعد پشت میز صبحانه جوابی به این مضمون از لاتام دریافت کرد: «صدبار آفرین به خاطر بر باد رفته.»

romangram.com | @romangraam