#بر_باد_رفته
#بر_باد_رفته_پارت_5
صدای مارگارت به گوش رسید. «جرج، عزیزم، کی بود؟» به جای جُرج، لاتام جواب داد. با صدای بلند گفت، «من هستم خانم میچل. هارولد لاتام. ممکن است چند دقیه وقتتان را بگیرم؟ زیاد مزاحم نمی شوم.»
بعد از نوشتن قهوۀ دیر وقت، لاتام گفت، « من از خیلی ها شنیده ام که شما کتابی نوشته اید ... می خواستم افتخار خواندنش را داشته باشم، ما در بنگاه مک میلان دنبال استعدادهای تازه می گردیم.»
مارگارت گفت، « دروغ می گویند. من اصلاً نوشتن بلد نیستم.»
لاتام در خاطراتش نوشت:
«نویسندگان معروف برای دیدن من پشت در اتاقم ساعت ها انتظار می کشیدند. حتی یک لبخند خشک و خالی من برایشان افتخار بزرگی بود چه رسد به این که با چاپ کتابشان موافقت می کردم. ولی این خانم به من بی اعتنایی کرد، در واقع عذرم را خواست. و من آن شب بعد از یک ساعت چانه زدن، دست از پا درازتر به هتل برگشتم. وقتی به رختخواب رفتم خیلی عصبانی بودم. اما صبح که بیدار شدم دستم بی اختیار به سوی تلفن رفت. به تلفنچی گفتم:
_ منزل خانم میچل را بگیر.
گفت:
_ منظورتان خانم مارچ است؟
مکالمۀ من با مارگارت به همینجا ختم نشد. اصرار من چند بار دیگر تکرار شد، و انکار او. عاقبت یک روز که او و شوهرش را در رسوران هتل به ناهار دعوت کرده بودم، مارگارت گفت:
_ مرا از رو بردی هارولد، از جان من چه می خواهی؟ بعد با خشم از جا برخاست، سوار اتومبیلش شد و رفت. نیم ساعت بعد کوهی پاکت جلوی پایم ریخت.»
از فرط عصبانیت و شتاب فراموش کرد پاکت هایی را که در توالت یا توی قفسه لباس چیده بود همراه ببرد. آنچه لاتام با خود برد بخش های پراکنده ای از اینجا و آنجای کتاب بود. هنوز یک روز از بازگشتش نگذشته بود تلگرافی از مارگارت به این مضمون رسید:
romangram.com | @romangraam