#بر_باد_رفته
#بر_باد_رفته_پارت_73


«هرگز چنین کاری نمی کنم!» و آهسته شلاقی بر کفل اسب ها فرود آورد و درشکه با سرعت دور شد.

جرالد کلاهش را بر سر گذاشت و دوباره کنار درشکه بازگشت و گفت: «با همه این حرفا، زن خوبیه. تند بدو توبی، بالاخره اونقدر میگم که خسته بشه و اسبا رو بده. البته حق با اونه، اگه یه مرد، اصیل زاده نباشه اسب می خواد چیکار، اصلاً سوارکاری بلد نیس، بهتره بره تو پیاده نظام، اما بدبختی اینه که توی این ناحیه، مالکان اونقدر پسر ندارن که یک هنگ تشکیل بدن، تو چی میگی، دختر؟»

اسکارلت گفت: «بهتره تو یا جلوتر از ما بری یا عقب تر. اونقدر گرد و خاک به خوردمون دادی که داریم خفه می شیم.» و احساس کرد که دیگه حوصله ادامه صحبت را ندارد. ترسی از درون او را آزار می داد. افکاری مغشوش به او روی آورده بود. دلش می خواست وقتی به دوازده بلوط می رسید، فکرش آرام باشد و صورتش جذاب و دلفریب. جرالد هم مهمیز زد و چون ابری سرخ به دنبال درشکه تارلتون ها تاخت تا گفتگوی خود را از سر بگیرد.



فصل ششم



از رود گذشتند و از تپه بالا رفتند. هنوز مسافتی به دوازده بلوط مانده بود تا اسکارلت دود کنده های خشک را از پشت شاخه های بلند مشاهده کند و بوی کباب ران خوک و گوشت گوسفند و جوجه را احساس نماید.

اجاق هایی که برای کباب آورده بودند از شب پیش روشن شده بود و شعله های سرخ کهربایی را رقصان به دل هوا می فرستاد. تکه های گوشت را به سیخ کشیده بودند و روی آتش می چرخاندند. قطره های چربی که روی زغال ها می ریخت آتش را تیز تر می کرد و دود بر می خاست. اسکارلت حدس می زد که این رایحه اشتها برانگیز کباب، از بیشه زار بلوط پشت عمارت، سوار بر نسیم به مشام او می رسد. جان ویلکز میهمانی های خود را همیشه در این بیشه زار برگزار می کرد که با شیب ملایمی به بوستان پر از گل می رسید. منظره زیبا و سایه دل انگیز شاخساران و رایحه روح پروری که همه جا به مشام می رسید آنجا را بهتر از مکانی می کرد که کالورت ها میهمانی های خود را برگزار می نمودند. خانم کالورت علاقه ای به جشن های کباب در فضای باز نداشت. می گفت بوی کباب به درون خانه راه می یابد و مدت ها همانجا می ماند، ولی اگر از روی اجبار جشن کباب راه می انداخت، محلی بدون سایبان را انتخاب می کرد که یک کیلومتر دورتر از ساختمان بود. جان ویلکز در تمام ایالت به مهمان نوازی شهرت داشت و واقعاً می دانست که جشن کباب را چطور باید برگزار کرد.

میزهای دراز پیک نیک که با مرغوب ترین رومیزی های کتانی از پنبه زارهای ویلکز، پوشیده شده بود، زیر سایۀ درختان انبوه قرار گرفته بود، نیمکت های بدون پشت را نیز کنار آن ها گذاشته بودند. صندلی های حصیری با کوسن های نرم هم از دورن خانه آورده بودند تا آنان که از نیمکت خوششان نمی آید روی آن ها بنشینند. اجاق ها در فاصله دورتری گذاشته شده بود تا دود میهمانان را ناراحت نکند. قطعه های بزرگ گوشت روی سیخ ها، بر آتش می گشتند. در کنار آن ها ظرف های بزرگ و فلزی محتوی سس مخصوص کباب دیده می شد و بالاخره در تمام فضا بوی کباب به مشام می رسید. آقای ویلکز در این موقع ده پیشخدمت سیاه را به کار می گمارد که هر کدام سینی هایی در دست داشتند و مشغول پذیرایی بودند. پشت انبارها فضایی بود که جشن دیگری در آنجا برپا بود. آنجا هم البته بساطی به راه بود و نوکرها و درشکه چی ها و خدمتکاران جمع می شدند و غذا می خوردند. کلوچه آرد ذرت، سیب زمینی سرخ کرده و روده سرخ کرده خوک از غذاهای این جشن فرعی بود. روده سرخ کرده خوک خوراک مورد علاقه سیاهان محسوب می شد. در فصل خودش، هندوانه هم به مقدار کافی به آن ها داده می شد.

بوی کباب همچنان سوار بر نسیم به مشام اسکارلت می رسید و آرزو می کرد هنگام ظهر بتواند مقدار زیادی کباب بخورد. صبحانه ای که با آن کمر تنگ خورده بود دیگر میلی به غذا در او باقی نگذاشته بود. می ترسید که مجبور بشود آروغ بزند که برای دختران جوان صورت خوشی نداشت ولی پیر زنان و پیر مردان می توانستند چنین کاری را بکنند و هیچ کس هم بدش نمی آمد.

همچنان که درشکه از جاده خود را بالا می کشید، عمارت سفید رنگ دوازده بلوط با زیبایی و شکوه خاص خود پدیدار می شد. ستون های خوش تراش و بلند، ایوان های پهن و سقف صاف آن چون زنی زیبا بود که دلبری را خوب می دانست و سخاوتمندانه عواطف خود را بی دریغ، در اختیار همه می گذاشت. اسکارلت دوازده بلوط را حتی بیش از تارا دوست می داشت زیرا در آن ابهتی افسون کننده می یافت که خانه جرالد اوهارا فاقد آن بود.

romangram.com | @romangraam