#بر_باد_رفته
#بر_باد_رفته_پارت_72


هتی تارلتون او را از سرگشتگی نجات داد.

«خدای من، ماما چرا راه نمی افتی، دیر شده بابا. تازه از این آفتاب هم خیلی ناراحتم، حس می کنم پشتم داره می سوزه.»

جرالد گفت: «لطفاً یک دقیقه اجازه بفرمایید خانم، در مورد اسبایی که قرار بود به هنگ سوار، دلشون می خواد همه چیزشون آماده باشه. سوار ناحیه کلیتون باید اسب ناحیه کلیتون رو سوار بشه. ولی مث اینکه شما دارین لج می کنین و می گین نمی فروشم.»

خانم تارلتون مسئله ویلکزها را فراموش کرد و گفت: «کی میگه جنگ میشه؟» لحنش سرد و بی تفاوت بود.

جرالد جواب داد: «چرا خانم. شما نمی تونید...»

هتی دوباره مکالمۀ آن ها را قطع کرد. «ماما، شما و آقای اوهارا نمی تونین این حرف ها رو بذارین تو دوازده بلوط بزنین؟»

جرالد گفت: «حق با توئه هتی. من دیگه شما رو نگه نمی دارم، فقط یک دقیقه از روی ساعت. در دوازده بلوط همه از پیر و جوون می خوان موضوع اسبا رو بدونن. راستش اینه که من ناراحت می شم وقتی می بینم بانوی محترم و زیبایی مث مادر شما بر سر این مسئله مهم این همه خسّت نشون میده. پس وطن پرستی شما چی شده خانم تارلتون؟ کندراسیون برای شما ارزشی نداره؟»

بتسی فریاد زد: «ماما، راندا نشسته روی لباس من، همش چروک شد!»

«خب راندا رو هل بده اون ور و ساکت باش. تو هم به من گوش بده، جرالد اوهارا،» نگاه نافذش را خیره بر او نگه داشت.«قضیه کندراسیون و اتحاد ایالتی رو به رخ من نکش! من اگه بیشتر از تو بهش علاقه نداشته باشم، کمتر از تو ندارم. من چهار تا از پسرهامو فرستادم تو هنگ سوار، ولی تو هیچی. پسرهای من می تونن از خودشون مواظبت کنن، اما این حیوونی ها که نمی تونن. برای من مهمه که بدونم چه کسی سوار اسب های من میشه، باید سوارها رو بشناسم، اونا باید آدم حسابی باشن. این اسبا، اسبای حسابی ین. اگه بدونم سوارها آدم های حسابی هستن اون وقت یک دقیقه هم تردید نمی کردم. نمی تونم اسب هامو بدم دست این آدم های پست جنگلی که تا حالا الاغ سوار می شدن. نخیر آقا، دچار کابوس میشم وقتی فکر می کنم این اسبای نازنین، درست و حسابی تیمار نمی شن، علوفه ندارن. فکر می کنی دیوونه ام که این خوشگلای عزیزمو با این دهن های لطیف بدم دست چند تا بی سر و پا که اونقدر افسارشون رو بکشن که دهنشون پاره بشه؟ یا اونقدر کتکشون بزنن که روحیه شون خراب بشه؟ موهای تنم سیخ میشه وقتی بهش فکر می کنم. خیرآقای اوهارا، این لطف شماس که اسبای منو می خواین. اما بهتره به آتلانتا برید و چن تا اسب وامونده برای این بدبخت ها بخرید. برای اونا چه فرقی می کنه.»

کامیلا گفت: «ماما چرا راه نمی افتیم.» دخترهای دیگر هم اعتراض کردند. کامیلا ادامه داد: «خودت خوب می دونی که بالاخره باید عزیز دردونه ها تو بدی، وقتی پاپا و پسرها از کنفدراسیون دفاع کنن، که می کنن، مجبور می شی با گریه هم که شده اونا رو بزنی.»

خانم تارلتون دندان هایش را از خشم به هم فشرد و سرش را به علامت نفی تکان داد.

romangram.com | @romangraam