#بر_باد_رفته
#بر_باد_رفته_پارت_71


خانم تارلتون با تأکید می گفت: «من کاری ندارم که شما چی می گین آقای اوهارا، ازدواج فامیلی به نظر من کار درستی نیس. اصلاً برای اشلی خوب نیس که با یکی از بچه های هامیلتون ازدواج کنه، براش مناسب نیس، برای هانی هم مناسبت نداره که با اون جوون رنگ پریده با اون چشم های سردش، چارلز هامیلتون، عروسی کنه...»

راندا حرف مادرش را قطع کرد و با بی رحمی تمام گفت: «هانی اگه با چارلز ازدواج نکنه، دیگه شوور گیرش نمی یاد، در تمام عمرش با یک پسر حرف نزده، چارلی هم هیچ وقت بهش محل نذاشته، با این وجود هانی حاضر شده باهاش عروسی کنه. اسکارلت یادت میاد چارلی، کریسمس گذشته چطور دنبال تو موس موس می کرد...»

مادرش گفت: «ساکت دختر، اینقدر احمق نباشو مقصود من اینه که خوب نیس دختر خاله و پسرخاله با هم عروسی کنن. حتی بچه های اونا هم نباید با هم عروسی کنن. این کار نسل خانواده رو ضعیف می کنه. از بنیه می ندازه، می فهمی چی می گم. آدم که اسب نیس. تو اسب ها، خواهر و برادر، مادر و پسر، پدر و دختر با هم جفتگیری می کنن و آدم می تونه مطمئن باشه که کره های خوبی گیرش میاد ولی آدم فرق داره، این کار، نسل آدمو ضعیف می کنه، و یواش می بینی که یک خونواده گندید و از بین رفت. این جور بچه ها ممکنه خوشگل باشن ولی بنیه ندارن. شما...»

جرالد گفت: «نه خانم جون، من با نظر شما مخالفم. بهتر از خانواده ویلکز می تونین کسی رو نام ببرین؟ اونا از وقتی که برایان بورو بچه بود تو هم عروسی کردن.»

«به موقع خودش، دیگه این کار رو نمی کنن. وقت به اندازه کافی نبوده تا اثراتشو نشون بده. اشلی اونقدرا بد نیس، شیطون خوش قیافه ای به نظر میاد، اگر چه شاید حتی اونم - اما به قیافۀ دخترای ویلکز نگاه کن، بیچاره ها! دخترهای خوبی هستن البته، اما شل و وارفته، یا همین خانم کوچولو ملانی. مث دوک لاغره، اگه یه باد بیاد حتماً اونو با خودش می بره، ابداً روح نداره، مث کسی که اصلاً اراده ای از خودش نداشته باشه. هر وقت باهاش حرف می زنی جوابت رو فقط با دو کلمه می ده. «بله خانم» «نه خانم». می فهمی منظورم چیه؟ هر خونواده، خون تازه می خواد، مث دخترای مو قرمز من یا همین اسکارلت تو. البته سوء تفاهم نباشه. ویلکز آدمای خوبی هستن و تو هم خوب می دونی که من چقدر بهشون علاقه دارم، ولی بیا صریح حرف بزنیم. این خونواده اصلاً حرارت آدمای تازه نفسو ندارن، راس نمی گم؟ توی جادۀ خشک و صاف خوب جلو می رن ولی حرفمو قبول کن، توی راه های گِلی و سخت و ناهموار، نای دویدن ندارن، مرد راه های سخت نیستن و اگه مجبور باشن، اگه یه وقت مجبور باشن جلوی ناملایمات زندگی بایستن، فکر نمی کنم بتونن. تردید دارم.

آدم نباید که این قدر نازک نازنجی باشه. تو فقط یک اسب به من بده تا تو هر هوایی، هر جایی، برات سواری کنم. به علاوه، این عروسی بازی هایی که تو خودشون دارن باعث میشه از آدمای دیگه دور بشن، منزوی بشن، گوشه نشین و تنها. اون وقت باید یا سرشون توی کتاب باشه با دائماً با پیانو ور برن. میدونی من چی میگم؟ میگم، اشلی به همون کتاب خوندن می خوره نه شکار. جدی میگم، باور کن راس میگم، آقای اوهارا! به استخوان بندی بدنشون نگاه کن، چه باریک و شکنندس، اینا باید از خودشون یه رودخونه با آب فراوون داشته باشن، رودخانه ای خروشان و قوی تا بتونن مث حضرتعالی...»

جرالد سخنان او را قطع کرد و نگذاشت کار به جاهای باریک برسد. سرفه ای کرد.

«اوهوم، اوهوم»

اصلاً راضی نبود که این حرف ها جلوی دخترانش ادا شود. نگرانی اش این بود که نکند به گوش الن برسد. ولی خانم تارلتون که تازه موضوع جالبی برای صحبت کردن یافته بود ول نمی کرد و همین طور یکریز حرف می زد و اصلاً اهمیت نمی داد که طرف او اسب است یا آدم.

«آقا جان، من خوب می فهمم درباره چی حرف می زنم، برای اینکه خودم دختر خاله ها و پسر خاله هایی داشتم که توی هم عروسی کردن، منو هم می خواستن به یکی از همین ها بدن. اما من مث کره اسب، درست به موقع، شروع به جفتک اندازی کردم. گفتم “نه مامان جون اصلاً دلم نمی خواد با این یارو عروسی کنم. نمی فهمین، بابا دلم نمی خواد، دلم نمی خواد بچه قوزی و چلاق و کج و معوج داشته باشم.” خب مامانم وقتی حرفام رو شنید سست شد، مادر بزرگم هم طرف منو گرفت. تون هم چیزای زیادی درباره تخم کشی اسب ها می دونست. می بینی؟ حق با من بود. اون بود که به من کمک کرد تا با آقای تارلتون فرار کنم. حالا به بچه هام نگاه کن! خوش هیکل و سلامت، حتی یکیشون هم لاغر و کوتاه نیس. قد بوید خودش فقط پنج فوت و ده اینچه. حالا ویلکزها...»

«ببخشید حرفتونو قطع می کنم» این صدای جرالد بود. نگاهی به سوالن و کارین انداخت، نگران بود که مبادا آن ها وقتی به خانه برگشتند از مادرشون در مورد این چیزها سوالاتی بکنند و الن او را مردی بی لیاقت تصور کند که قدرت محافظت از دخترهای خود را ندارد. در مورد اسکارلت نگرانی نداشت، او در خیالات و رویاهای خود غرق بود.

romangram.com | @romangraam