#بر_باد_رفته
#بر_باد_رفته_پارت_70


«من، یک استنتور؟ پسرک ابله من، شاید منظورت سنتوره. استنتور یه مرتیکه ای بود که صدای گنده داشت مث تشت آهنی.»

جرالد جواب داد: «البته صدای شما هم زنگ مخصوصی داره به خصوص موقع شکار، وقتی سگ های شکاری رو هی می کنین.»

هتی گفت: «بفرمایید مامان جون، این هم یک تعارف مخصوص برای شما. ولی من نظر خودمو قبلاً گفتم. تو شبیه یک کومانچی هستی، به خصوص وقتی دنبال روباه میدوی و جیغ می کشی.»

خانم تارلتون به طرف هتی برگشت و گفت: «ولی نه مث جیغ های تو دختر کوچولوی شونزده ساله، وقتی مامان جونت سر و صورتت رو می شوره و اما اینکه امروز چرا با اسب نیومدم، برای اینکه امروز نلی زایید.»

جرالد فریاد زد: «راس می گی؟» شوق عجیبی ناگهان در چشمانش پدید آمد. او ایرلندی بود و دلش برای اسب ها غش می رفت و برق غریبی از چشم هایش جستن می کرد و اسکارلت دوباره از مقایسۀ مادرش با خانم تارلتون به لرزه افتاد. برای الن هرگز زاییدن اسب و گاو با تخم گذاشتن مرغ اهمیتی نداشت. از این چیزها خوشش نمی آمد.

جرالد پرسید: «کره، کوچیکه یا بزرگ؟»

«والله چی بگم، خیلی خوشگله، با پاهای کشیده دو یاردی. باید بیای و اونو ببینی، آقای اوهارا. اون واقعاً یک اسب تارلتونه. مث موهای هتی قرمزه.»

کاملیا گفت: «صورتش هم شبیه هتیه.»

هتی از عصبانیت چند نیشگون جانانه از او گرفت و او می خندید و جیغ می کشید و در میان دامن و کلاه و چترهای خواهرانش پنهان می شد.

خانم تارلتون گفت: «کره اسب های من از صبح تا حالا دیوونه شدن، از وقتی خبر نامزدی اشلی رو با اون خانمی که از آتلانتا اومده شنیدن دائماً جفتک می زنن و لگد پرونی می کنن. راستی اسمش چی بود؟ ملانی؟ ها، خدا عمرش بده، میگن دختر خوشگلیه، ولی من اصلاً یادم نمیاد. آشپز ما زن سر کارگر ویلکزهاس، می گفت امشب قراره نامزدیشون اعلام بشه. سال هاست که همه می دونن که اشلی قراره با یکی از همین فامیل های خودشون ازدواج کنه. هانی ویلکز هم قراره با چالز برادر ملانی ازدواج کنه. شما چی فکر می کنین آقای اوهارا؟ ازدواج ویلکزها با افراد غیر از فامیل قانونی نیس؟ چون...»

اسکارلت دیگر بقیه حرف های او را که با خنده همراه بود نشنید. احساس می کرد آن آفتاب درخشنده دارد پشت ابرهایی غلیظ و سیاه پنهان می شود و جهان را در تاریکی و سرمایی سخت فرو می برد و رنگ های درخشان آن روز بی نظیر را می شکند، می شوید و فرو می دهد. به نظرش می رسید که سبزه زار ها سراسر زرد و پژمرده شده اند، شکوفه ها دیگر نیستند و طبیعت بی همتای آن روز یکسره خمود، تیره و غمناک شده است. نا خودآگاه انگشتانش را در تشک درشکه فرو می کرد و لرزش اندامش به چتری که به دست داشت منتقل می شد. نامزدی اشلی خود مطلبی بود و صحبت کردن مردم آن هم این طور بی ملاحظه مطلب دیگری. اما بار دیگر طراوت بهار چهره نشان داد. با خود فکر کرد همین خانم تارلتون چقدر حیرت خواهد کرد وقتی ببیند خبر نامزدی اعلام نشد و به جای آن خبر دیگری انتشار یافت. آن وقت همسایه ها را دور خود جمع می کرد و می گفت این اسکارلت واقعاً چقدر بلا بود و به حرف های ما درباره ملانی گوش می داد در حالی که او و اشلی راه خودشان را می رفتند. اسکارلت در این افکار غرق بود و هتی هم با دقت اثرات حرف های مادر را در چهره او زیر نظر گرفته بود و نا آرام و متفکر به پشتی درشکه تکیه داده بود.

romangram.com | @romangraam