#بر_باد_رفته
#بر_باد_رفته_پارت_69
جرالد با لبخند و صدای بلند و صدای بلند در حالی که اسبش را کنار کالسکه آن ها قرار می داد گفت: «گروه قشنگیه خانم، ولی باید بگم هنوز خیلی مونده به پای مادرشون برسن.»
خانم تارلتون چشمان روشن قهوه ای رنگش را به گردش در آورد و لب پایینش را به نشانه خوش آمد گاز گرفت، دخترها فریاد زدند: «چشماتو درویش کن ماما، وگرنه به پاپا می گیم!»
«باور کنین آقای اوهارا، وقتی ماما مرد جذابی مث شما رو می بینه اصلاً به ما فرصت نمیده.»
اسکارلت هم مثل دیگران خندید، ولی از این همه آزادی که دختران تارلتون در مقابل مادرشان بروز می دادند تعجب می کرد. دختران آن چنان با مادرشان رفتارشان رفتار می کردند که گویی او نیز همسن و سال خودشان است و بیشتر از شانزده سال ندارد. اسکارلت پیش خود فکر می کرد این طرز رفتار با مادر توهین به مقدس ترین چیز عالم است، اما از این همه آزادی صمیمانه هم بدش نمی آمد. دختران تارلتون با مادرشان شوخی می کردند، شوخی هایی که گاه توهین به نظر می آمد ولی در عین حال او را بسیار دوست داشتند و تا حد پرستش به او علاقمند بودند. اسکارلت در دل مادری چون خانم تارلتون را به الن ترجیح می داد و فکر می کرد شوخی با مادر خالی از لذت هم نیست. این افکار یک لحظه از ذهنش گذشت و بعد ناگهان از تصور این نوع شوخی با الن احساس خجالت و شرمساری شدیدی به او دست داد. می دانست که این چهار دختر تالتون که اکنون همگی در درشکه توی هم چیده بودند هرگز از این حرکات سبک، شرمسار و خجالت زده نمی شوند. دوباره مثل همیشه خود را با دیگر همسایگان متفاوت می دید. نوعی سراسیمگی خشم آلود ناگهان او را در خود فرو برد.
اگر چه دختر با صرافتی بود و اندیشه ها، در ذهنش بسیار سریع و روشن و قابل فهم شکل می گرفت، اما تحلیل آن برایش امکان نداشت. گویی اصلاً اهل این حرف ها نبود. افکار فقط می آمدند و بدون تحلیل و ادراک می رفتند. پیش خود فکر می کرد که در این دختران تارلتون نوعی بی خیالی و سادگی ذاتی وجود دارد که بدون تردید موروثی است و چون با کره اسب ها و خرگوش های صحرایی بزرگ شده اند این صفات ذاتی، آزادانه و بی قید و شرط تشدید شده اند و دخترها و پسرهای تارلتون از طرف پدر و مادر، هر دو، جورجیایی بودند و با اولین مهاجرین این سرزمین نزدیک بودند و تنها یک نسل فاصله داشتند. آنان خودشان و محیطشان را خوب می شناختند و مثل خانواده ویلکز به خوبی آگاه بودند که دور و برشان چه می گذرد. میان تارلتون ها و ویلکزها تفاوت فاحشی وجود نداشت، مانند اسکارلت، روحیات ضد و نقیض از خود بروز نمی دادند، اسکارلت خون آرام و اصیل اشرافیت فرانسوی و خون پر خروش، هوشمند و دهقانی ایرلندی در رگ هایش داشت. دلش می خواست مادرش را چون بتی پرستش کند و در عین حال آزاد و رها و لاقید باشد و با او چنان گرم و نزدیک باشد که بتواند از سر و کولش بالا برود، موهایش را به هم بریزد و او را اذیت کند. اما در نهایت می دانست که فقط باید یکی از این دو راه را انتخاب کند. همین تمایلات متفاوت و ضد و نقیض بود که گاهی او را سنگین و متین و بزرگوار و زمانی سبکسر و بی خیال نشان می داد که حتی ارزش چند بوسه را هم نداشت.
خانم تارلتون پرسید: «پس امروز الن کجاست؟»
«امروز تو خونه مونده که به حساب های مباشر رسیدگی کنه. راستی آقای تارلتون و پسرها هم که پیداشون نیس. کجان؟»
«آه، اونا چن ساعت پیش پریدن روی اسب و رفتن به دوازده بلوط. رفتن پانچ رو بچشن که آیا به قدر کافی هست یا نه. به جرأت می گم که حساب اونا تا فردا صبح روشن نیست، معلوم نیس چه بلایی می خوان سر خودشون بیارن. خیال دارم از آقای ویلکز بخوام که شب اونا رو نگه داره، حتی اگه توی اصطبل جاشون بده. راس و ریس کردن پنج تا مرد مست از من بر نمیاد. سه نفرشون را شاید بتونم، اما...»
جرالد حرفش را برید تا موضوع را عوض کند. خوب می توانست حالت خودش را مجسم کند و لبخند تمسخر دخترانش را. پاییز گذشته را هنوز خوب به یاد داشت، دخترها هم آخرین میهمانی ویلکز را هنوز خوب به یاد داشتند.
«خوب حالا خانم بفرمایید که حضرتعالی چرا با اسب تشریف نیاوردند؟ اصلاً شما بدون نلی مث اینکه خودتون نیستین، هر وقت شما رو می بینم یاد استنتور می افتم.»
خانم تارلتون خنده بلندی کرد و گفت:
romangram.com | @romangraam