#بر_باد_رفته
#بر_باد_رفته_پارت_68
نزدیک جاده ای که از “میموزا” و “فیرهیل” می آمد رسیدند، از میان بیشه های انبوه، صدای سم اسب ها و چرخ کالسکه به خوبی شنیده می شد و صداهای ظریف و لطیف زنانی که سوار درشکه بودند به گوش رسید. جرالد توقف کرد و به توبی اشاره کرد که درشکه را سر سه راه نگه دارد. بعد با فریاد گفت:
«اینها خانم های تارلتون هستن.»
نور شادی از چهره جرالد برخاست. به جر الن، در آن ناحیه هیچ زن دیگری نبود که جرالد به اندازه خانم گیسو قرمز تارلتون از او خوشش بیاید. «خودش حتماً سوار اسب است. بانویی با دشت های قشنگ روی اسب مث پر سبک است و مثل شلاق چرمی محکم و خیلی هم جذاب که آدم دلش می خواد قاچش کنه. چه حیف که شما همچی دست هایی ندارین.» نگاهی به دخترانش انداخت، «کارین که از این حیوون ها می ترسه، سوالن هم وقتی می خواد افسار رو بگیره رلگش می پره، و تو دختر...»
اسکارلت با خشم گفت: «من هیچ وقت از اسب زمین نخوردم، در حالی که خانم تارلتون همیشه تو شکار زمین می خوره.»
جرالد گفت: «و مث یک مرد دست و پاش می شکنه و هیچ وقت هم غش و ضعف نمی کنه. خب دیگه، حرف زدن بسه، دارن میان.»
روی رکاب ایستاد و وقتی درشکه تارلتون ها از خم جاده پیدا شد کلاهش را برای آن ها تکان داد. درون درشکه غوغای عجیبی بود. دخترها لباس های روشن و چترهای آفتابی داشتند. با جعبه های لباسشان درون درشکه درهم چپیده بودند و خانم تارلتون هم پهلوی سورچی نشسته بود و افسار اسب ها را در دست داشت. بیچاره سورچی داشت می افتاد چون تقریباً جایی برایش نمانده بود. بئاتریس تارلتون هرگز به کسی اجازه نمی داد افسار درشکه را درست بگیرد. چهره لاغری داشت، موهای سرخش حالتی داشت که گویی تمام چهره اش را ربوده بود، پوستش بسیار روشن و سفید می نمود. بسیار سلامت و شادمان به نظر می آمد و لحظه ای آرام نمی گرفت. هشت فرزند به دنیا آورده بود، شاداب و مو سرخ چون خودش و آنان را خوب تربیت کرده بود. تمام مردم منطقه می گفتند او بچه های خود را با نوازش های مادرانه و انضباط بسیار تند بزرگ کرده است، شعار خانم تارلتون در تربیت فرزندانش این بود: «شلاق بزن، ولی نه آن طور که روحشان مجروح شود.»
اسب ها را دوست داشت و همیشه و همیشه از آن ها صحبت می کرد. او اسب ها را می فهمید و بهتر از هر مردی از آن ها مراقبت می کرد. کره اسب ها تمام روز را همراه فرزندان او در چراگاه ها و دامنۀ تپه ها می گشتند. هنگامی که از خانه خارج می شد و به سرکشی مزارع می رفت، چه غوغایی بر پا می شد، اسب ها، پسرها، دخترها و سگ های شکاری همه در هم می لولیدند و دور از چشم او قوانین و مقرارت انضباطی را به هم می ریختند.
خانم تارلتون با اسب هایش درست مثل آدم ها رفتار می کرد، به خصوص با اسب محبوبش نلی، که هر روز منتظر سواری دادن به صاحبش بود. اگر یک روز به خاطر کارهای خانه نمی توانست به مزرعه برود پسرک سیاه پوست را صدا می کرد و مشتی قند به او می داد و می گفت: «بده به نلی و بهش بگو به محض اینکه تونستم میرم پیشش.» همیشه، مگر در موارد فوق العاده لباس سواری به تن می کرد. اگر هم تصمیم بیرون رفتن نداشت باز هم لباس سواری می پوشید. هر روز صبح، در باران و آفتاب، نلی زین کرده آماده بود و جلوی عمارت بالا و پایین می رفت و به انتظار خانم تارلتون می ماند تا برای سرکشی به مزارع از خانه خارج شود. اما اداره مزرعه فیرهیل بسیار مشکل بود و وقت زیادی می گرفت. بسیار اتفاق افتاده بود که خانم تارلتون ساعت ها در حالی که دامنش را در دست هایش مچاله کرده بود از این سر مزرعه به اون سر می رفت و به کارها رسیدگی می کرد و نلی هم برای خودش ساعت ها این طرف و آن طرف می چرید.
امروز در لباسی از ابریشم سیاه که پایینش تنگ بود آماده رفتن به جشن شده بود. اگر چه این لباس، لباس سواری نبود اما بسیار ساده می نمود. کلاه سیاه پر دارش هم مانند لباسش ساده اما زیبا بود که به کلاه شکاری شباهت زیادی داشت.
چشمش که به جرالد افتاد، شلاقش را بالا برد و تکان داد و سپس دو اسب کهر را چون دو رقصنده به حرکت در آورد. دخترها هم با دیدن آن ها فریادهای بلند شادی کشیدند، به طوری که اسب ها ترسیدند و اگر کسی نمی دانست، فکر می کرد این دو خانواده سال هاست که یکدیگر را ندیده اند، در حالی که آن ها دو روز پیش با هم بودند. آنان خانواده ای معاشرتی و اجتماعی بودند و همسایگان خود را دوست داشتند به خصوص دختران اوهارا را. آن ها به سوالن و کارین بیشتر علاقه نشان می دادند. هیچ کس از دختران ناجیه، مگر کاتلین کالورت که دختری سبکسر بود، از اسکارلت دل خوشی نداشت.
تابستان که فرا می رسید جشن های روزانه، پیک نیک ها و شب نشینی ها بیشتر می شد و به هفته ای یک بار افزایش می یافت. خانواده تارلتون چنان شور و شوقی در این جشن ها از خود نشان می دادند که گویی اولین بار است که در این گونه مجالس شرکت می کنند. چهار دختری که در کالسکه نشسته بودند همگی لباس های رنگی پوشیده بودند، کلاه های گلدار به سر داشتند و چترهای رنگی در دست، تقریباً همه به هم شباهت داشتند و بسیار شوخ و دلفریب و افسونگر می نمودند. از زیر کلاه ها، نمایه ای از سرخی گیسوان بیرون زده بود و تفاوت های مختصری را که با هم داشتند نشان می داد. گیسوان هتی قرمز تیره بود، راندا قرمزی مس را روی سرش داشت، کامیلا، قرمز توت فرنگی و بتسی قرمز روشن.
romangram.com | @romangraam