#بر_باد_رفته
#بر_باد_رفته_پارت_74
جاده عریض و پهن دوازده بلوط از درشکه پر بود و تعارفات دوستانه همانجا میان دوستان رد و بدل می شد. خدمتکاران و غلامان خندان بودند و معمولاً در این جشن بیشتر از همه به آن ها خوش می گذشت. اسب ها را به اصطبل می بردند و تیمار می کردند و در همان حال با هم کل کل می کردند. بچه های سیاه و سفید در چمنزارها می دویدند و اکردوکر یا گرگم به هوا بازی می کردند. عده ای عریض جلوی عمارت از جمعیت موج می زدند و وقتی درشکه اوهارا به نزدیک پله ها رسید اسکارلت دخترانی را در لباس های رنگارنگ مشاهده کرد که دست در دست یا دست در کمر از پله ها بالا و پایین می دویدند. عده ای هم بودند که از نرده ایوان خم شده بودند و با آن ها که در پایین ایستاده بودند صحبت می کردند.
از درون پنجره های گشاده و باز، اسکارلت زنان سالخورده ای را دید که با لباس های مجلل نشسته بودند و خود را باد می زدند و از چیزهایی مثل بچه داری، مریضی و ازدواج زوج های جوان حرف می زدند. پیشکار خانواده ولگز، تام، سینی نقره ای در دست داشت و با عجله به اطراف می دوید و مرتباً به میهمانان جوان با شلوارهای خاکستری رنگ و پیراهن های کتانی، مشروب می داد.
ایوان پوشیده از آفتاب هم عده ای از میهمانان را در خود جای داده بود. اسکارلت با خود فکر می کرد که بله، تمام اهالی ناحیه اینجا هستند. پسران تارلتون همراه پدرشان به یکی از ستون ها تکیه داده بودند. دو قلوها، استوارت و برنت کنار هم ایستاده بودند و آقای کالورت همراه همسر یانکی اش که بعد از پانزده سال اقامت در جنوب هنوز شمالی بودنش آشکار بود در معیت آن ها بودند. به این بانوی شمالی همه احترام می گذاشتند ولی هنوز فراموش نکرده بودند که او یک شمالی است و زمانی به عنوان پرستار بچه در خدمت ارباب سفیدش بوده است. پسران کالورت، ریفورد و کید با خواهر جذابشان کاتلین، سر به سر جو فونتین سیاه چرده و سالی مونرو می گذاشتند. این دو قرار بود با هم ازدواج کنند. آلکس و تونی فونتین مشغول زمزمه در گوش دیمیتی مونرو بودند و از خنده های ریز تحویل آن ها می داد. خانواده هایی هم از کشتزار دور دست لاجوردی، در ده مایلی دوازده بلوط، آمده بودند. حتی چند نفری از فایت ویل و جونزبورو و تعدادی هم از آتلانتا و ماکون حضور داشتند. عمارت دوازده بلوط گویی داشت از جمعیت منفجر می شد، غوغایی از همهمه، شوخی و خنده به راه بود. گاهی هم جیغ زنانه ای به گوش می رسید و در میان غوغای مدعوین فرو می نشست.
جان ویلکز در ایوان ایستاده بود. با موهایی نقره ای، قد بلند، خندان و متین به نظر می رسید و با گرمی بسیار، مثل آفتاب تابستانی جورجیا به تازه واردین خوشامد می گفت. کنارش هانی ویلکز، دختری که محبت خود را از هیچ کس دریغ نمی کرد، ایستاده بود. او نیز خندان خوشامد می گفت.
آرزوهای بزرگ و بی قرار او برای جذاب بودن نزد مردان، با رفتار متین و حالت آرام پدرش فاصلۀ بسیار داشت و اسکارلت فکر می کرد که شاید گفتۀ خانم تارلتون درست باشد. در حقیقت مردان خانواده ویلکز نظر تمام فامیل را جلب می کردند. مژه های جان ویلکز و پسرش اشلی که از طلای ناب پر رنگ تر می نمود در چهره هانی و خواهرش ایندیا دیده نمی شد. هانی مژگان بی رنگ و نگاهی چون خرگوش داشت و حالت ایندیا را نمی شد با واژه ای جز “بی نمک” توصیف کرد.
از ایندیا اصلاً خبری نبود، ولی اسکارلت می توانست حدس بزند که در آشپزخانه مشغول دادن آخرین دستورات به مستخدمان است. اسکارلت با خود اندیشید، بیچاره ایندیا، بعد از مرگ مادرش دردسرهای بسیاری برای اداره آن خانه بزرگ کشیده است و هرگز با کسی غیر از استوارت تارلتون دوستی نکرده است و این اصلاً تقصیر من نیست که فکر می کند من از او زیباترم.
جان ویلکز از پله ها پایین آمد و بازوی خود را به اسکارلت عرضه داشت. همین که از درشکه پیاده شد نگاه جستجوگر سوالن را دید و می دانست که در جمعیت به دنبال فرانک کندی می گردد. با تمسخر به خود گفت، وای به حالم اگر نتوانم معشوقی بهتر از این پیرمرد احمق پیدا کنم! لبخندی به عنوان تشکر به جان ویلکز تقدیم کرد.
فرانک کندی با عجله به سوی کالسکه دوید تا سوالن را در پیاده شدن کمک کند و سوالن چنان شیفتگی از خود نشان داد که اسکارلت دلش می خواست سیلی محکمی به صورتش بنوازد. شاید فرانک کندی بزرگ ترین زمین دار آن منطقه به شمار می رفت و شاید هم مرد مهربانی بود، اما این ها امتیازی در برابر چهل سالگی او نبود. چهل سال از عمرش می گذشت، لاغر و عصبی بود، ریش مختصری داشت به رنگ زرد و رفتار زنانه اش با هیاهویی که همیشه به راه می انداخت وقار و سنگینی را از او دور می کرد. قبل از این که اسکارلت واکنش خصمانه ای از خود بروز دهد به یاد نقشه ای که داشت افتاد و ناگهان خشمش را فرو خورد و تعارفات خود را همراه با لبخندی پر مهر پیشکش او کرد. مرد بیچاره در حالی که بازویش را به سوالن تقدیم داشته بود همان طور هاج و واج بر جای خود خشکش زده بود.
اسکارلت در میان جمع دنبال اشلی می گشت، هنگامی که با جان ویلکز صحبت می کرد باز هم نگاهش در پی او بود، ولی او را نیافت. ناگهان فریادهای خوشامدی به گوش اسکارلت رسید. دو قلوهای تارلتون به سویش می آمدند. دختران مونرو هم ناگهان به طرفش هجوم بردند تا لباس او را ببینند. لحظه ای بیش نگذشت که اسکارلت شمع محفلی شد که از حلقه بزرگی تشکیل شده بود. همه می خواستند با او سخن بگویند، سر و صدا می کردند، اما اشلی کجا بود؟ و ملانی و چارلز؟
در حالی که سعی می کرد خود را بی خیال جلوه دهد و به شوخی های دوستانش پاسخ گوید، نگاهی هم دزدکی، به درون سرسرا انداخت و گروهی را که کنار هم مشغول خنده و شوخی بودند زیر نظر گرفت.
همان طور که می خندید و نگاه هایی سریع به اطراف می افکند چشمش به غریبه ای افتاد که تنها در سرسرا ایستاده بود و ظاهراً بی اعتنا به او خیره شده بود. این نگاه مصرانه، حالتی از شادی در او به وجود آورد، از این که زیبایی و جذابیتش و یا سینه های مرمرینش مردی غریبه را برانگیخته است به خود می بالید، حالتی چون خلسه در او بیدار شده بود. کاملاً پیر به نظر می رسید، حداقل سی و پنج سال داشت. مردی بود بلند قامت و نیرومند. اسکارلت با خود فکر کرد که شاید تا به حال مردی را با این شانه های پهن ندیده است، شاید بیش تر از یک نجیب زاده قوی و خوش بنیه بود، وقتی نگاهشان در هم گره خورد، مرد لبخند زد و دندانهایش که سفیدی آن ها اسکارلت را به یاد دندان حیوانات درنده انداخت، پدیدار شد. سبیلش پر پشت و سیاه بود. چون دزدان دریایی صورتی سبزه و چشمانی سیاه و بی حیا داشت، به دریا نوردی شبیه بود که در کشتی مجلل خود ایستاده و دختر طنازی را بعد از ماه ها محرومیت می بیند. پروایی در سیمایش نبود. خونسرد، لبش را به خنده گشوده بود و نگاهی بدگمان از چشمانش بیرون می ریخت. نفس اسکارلت برای لحظه ای در سینه حبس شد. احساس می کرد نگاه این مرد چون تازیانه ای بر پیکر او فرود می آید. چنین شخصی برایش آشنا نبود، کاملاً بیگانه بود، او را نمی شناخت اما شک نداشت که مردی معمولی، چون دیگران نیست. جذبه ای غریب در ترکیب چهرۀ سبزه، پیشانی بلند و دیدگان سیاهش به سوی خارج هجوم می آورد.
romangram.com | @romangraam