#بر_باد_رفته
#بر_باد_رفته_پارت_66
از سرزمینی که
قهرمان جوانش در آن خفته است.»
بسیار خوشحال و هیجان زده بود که می توانست در آن روز زیبا تمام وقت خود را صرف سخنرانی های داغ درباره یانکی ها و جنگ کند و به سه دختر زیبای خود که با لباس های رنگارنگ و چترهای آفتابی در کالسکه نشسته و در معیت او به جشن روزانه می رفتند، ببالد. از بحثی که روز گذشته با اسکارلت کرده بود چیزی یه یاد نداشت، کاملاً از ذهن او محو شده بود. فقط فکر می کرد که اسکارلت بسیار جذاب است و مایه افتخار اوست و چشمان گیرایش امروز به رنگ تپه های سبز ایرلند شده است. این فکر آخری باعث شد که بهتر به خودش بیندیشد و ذهنش را کاوید و بالاخره تصنیفی به یادش آمد به نام «آن ها که سبز پوشیده اند»، که آن را با صدای بلند برای دخترانش خواند.
اسکارلت با نگاهی مهرآمیز و گاه ملامت بار، از آن نگاه هایی که گاهی مادران به بچه های شیطان خود می کنند، پدرش را ورانداز می کرد، و کاملاً می دانست که با غروب آفتاب سیاه و مست خواهد شد و طبق معمول از تمام موانعی که میان دوازده بلوط و تارا وجود داشت با اسب خواهد پرید و امید داشت که با لطف خدا و شهامت مرکوبش، گردن خود را نشکند. شاید پل را هم ندیده بگیرد و با اسب به رودخانه بزند و غرش کنان به خانه در آید و با کمک پورک که همیشه در چنین مواقعی چراغ به دست بیرون در منتظر بود، روی نیمکت دفتر الن به خواب رود. شکی نبود که لباس زیبای خاکستری اش بکلی از بین می رفت و او مجبور می شد برای الن قسم بخورد که روی پل در تاریکی، پای اسبش لغزیده و هر دو با هم به رودخانه سقوط کردند. البته این هم دروغ آشکاری بود که هیچ ابلهی باور نمی کرد ولی همگی چنین وانمود می کردند که حرفش را پذیرفته اند تا او باور کند که خیلی با هوش است.
اسکارلت با خود فکر می کرد که پدرش آدم خوبی است، اگر چه اصلاً احساس مسئولیت نمی کند ولی به هر حال دوست داشتنی است. احساس شیرینی نسبت به او داشت. صبح امروز حال خوبی به اسکالت دست داده بود، به طوری که همه دنیا را خوب و دلپذیر می دید و همین طور جرالد را بیشتر از همیشه دوست می داشت. اسکارلت جذاب بود و خود این را خوب می دانست و می رفت که اشلی را برای همیشه صاحب شود، قبل از این که روز به پایان رسد؛ آفتاب گرم و لطیف می تابید و شکوه بهار جورجیا در برابر چشمانش گسترده بود. در دو طرف جاده، تمشک های وحشی با برگ های سبز خود گودال های قرمز و نا مرتبی را که بارش های سیل آسای زمیتانی پدید آورده بود، می پوشاند. بوته های گل های سرخ بیابانی و بنفشه های ارغوانی صحرایی از شیارهای سرخرنگ آن خاک خوب بیرون زده بود. در دور دست ها، روی تپه های مشرف به رودخانه، شکوفه های برفی زغال اخته در مقابل تابش خورشید درخشش هیجان آوری داشت. درختان سیب صحرایی که تازه به شکوفه نشسته بودند در رنگ های صورتی و سفید دلبری می کردند و زیر درخت ها، سایه روشن مطبوعی از سروها پدید آمده بود، پیچک ها وحشی رنگارنگ درهم شده بودند و سطحی چون حریر نارنجی و ارغوانی و سرخ پدید آورده بودند. نسیمی آرام، رایحه مست کننده ای را با خود می آورد و جهان را آن چنان شیرین می کرد که خوردنی به نظر می آمد.
اسکالت با خود اندیشید:
«تا روز مرگ، این زیبایی ها را از یاد نخواهم برد. امروز شاید روز عروسی من باشد!»
و با دلی مشتاق، پیش خود مجسم می کرد که چطور او و اشلی همین امروز بعد از ظهر با امشب از میان این همه زیبایی خواهند گذشت و به جونزبورو خواهند رفت تا کشیشی پیدا کنند. البته عروسی آن ها در کلیسای اسقفی آتلانتا انجام می گرفت. البته این کار ممکن بود الن و جرالد را ناراحت کند. ناگهان از تصور چهرۀ مادرش که با شنیدن این خبر، سفید و هراسان می شود به خود لرزید، ولی اطمینان داشت الن وقتی شادی فرزندش را ببیند حتماً او را خواهد بخشید و جرالد داد و فریاد راه می انداخت و زمین و زمان را به باد ناسزا می گرفت و علی رغم حرف هایی که دیروز در مخالفت با اشلی زده بود، از پیوند خانواده اش با خانواده ویلکز شادمان خواهد شد.
سعی داشت افکار مغشوش و پریشان را از خود براند.«تمام این نگرانی ها بی مورد است، درباره آن ها بعد از ازدواج فکر می کنم.»
امکان نداشت که در این آفتاب گرم، در این بهار، قلب آدمی به تپش در نیاید. هنگامی که دودکش های دوازده بلوط را از تپه های آن سوی رودخانه دید دلش ناگهان تپیدن آغاز کرد.
«تمام عمر در آنجا خواهم زیست و پنجاه بهار مثل این را خواهم دید. شاید هم بیشتر و برای بچه هایم و نوه هایم تعریف می کنم که چه بهاری بود این بهار، زیباتر از تمام بهارانی که آنها دیده اند.» از این جمله آخری خوشحال شد چون با آخرین قسمت ترانۀ آن ها که سبز پوشیده اند» مصادف شد و زیر لب آن را همراه جرالد تکرار کرد.
romangram.com | @romangraam