#بر_باد_رفته
#بر_باد_رفته_پارت_65


اگر در گذشته رفتارش نسبت به اشلی اشتباه بود، دیگر کاری از دست او بر نمی آمد. گذشته، گذشته است. امروز باید حتماً رفتارش را تغییر دهد و آن چه درست است انتخاب کند. او را می خواست و چند ساعت بیشتر برای به دست آوردنش فرصت نداشت. اگر غش می کرد، یا وانمود می کرد که دارد غش می کند، دروغ گفته بود، خدمه ای بیش نبود، ولی اگر او را به مقصود می رساند چه عیبی داشت غش کند. اگر خنده، شوخی و سبکسری او را به دام می انداخت - حتی اگر بیش از کاتلین کالورت می کرد - حاضر بود از ته دل این کارها را انجام دهد. حتی اگر کارهای شجاعانه ای هم لازم بود، انجام می داد. امروز، روز آخر بود.

هیچ کس نبود به اسکارلت هشدار دهد که شخصیت واقعی او بسیار جذاب تر از این نقش های ساختگی است. اگر کسی به او می گفت، احتمالاً خوشحال می شد ولی باور نمی کرد و تمدنی که او نیز جزیی از آن به شمار می رفت، باور نداشت. زیرا در هیچ زمان، نه گذشته و نه حال، هیچ کس برای زن امتیاز مختصری از این دست قایل نشده بود.



***



همچنان که درشکه در جاده سرخ رنگی که به کشتزارهای ویلکز منتهی میشد، پیش می رفت، اسکارلت احساس می کرد نوعی شادی گناه آلود در او به وجود آمده است.

مامی و مادرش هیچ یک در این میهمانی حضور نداشتند. در این میهمانی دیگر کسی وجود نداشت که با نگاه های هشدار دهنده دائماً او را آزار دهد و از اجرای نقشه اش جلوگیری کند. البته سوالن همراهش بود و ماجرا را فردا برای همه تعریف می کرد، اما اگر کارها بر وفق مراد می چرخید، فریادهای شادی اهل خانه، از شنیدن خبر نامزدی او و اشلی، با فرار آن دو با هم، به قدری بلند بود که خشم آنان را تحت الشعاع قرار می داد. آری، از اینکه الن مجبور بود در خانه بماند خوشحال بود.

جرالد مست از براندی، همان روز صبح یوناس و ویلکرسون را اخراج کرده بود و الن در خانه مانده بود تا قبل از اینکه او بساطش را جمع کند، به حساب و کتابش رسیدگی کند. اسکارلت، الن را که در دفتر کارش پست میز نشسته بود برای خداحافظی بوسید، منشی قد بلند تارا هم حضور داشت. روی میز صورتحساب ها تلنبار شده بود. یوناس ویلکرسون، کلاه به دست کنارش ایستاده بود، و از اینکه بهترین مباشر منطقه را آن طور توهین آمیز اخراج می کردند خشمگین بود و به سختی می کوشید خونسردی خود را حفظ کند و اجازه ندهد آثار خشم در چهرۀ رنگ پریده اما سختش دیده شود. تمام این بدبختی ها به خاطر این بود که دنبال زن رفته بود. بارها به جرالد گفته بود که حاملگی  امی اسلاتری ممکن است کار خیلی ها باشد، مردان دیگری هم بودند که آن طرف ها می پلکیدند، ممکن بود کار یکی از آنها باشد. این حرفی بود که جرالد را نیز متهم می کرد. اما وقتی الن حرف او را شنید باز هم در تصمیمش تغییری حاصل نیامد. یوناس از همه جنوبی ها متنفر بود. از همه از الن اوهارا بدش می آمد، زیرا او نمایندۀ خصوصیات جنوبی ها بود که به او شدت از آنان متنفر بود.

مامی سر مستخدمۀ تارا، نزد الن ماند و برای اینکه دخترها تنها نباشد دیلسی را کنار توبی درشکه چی نشاند. جعبه بزرگ لباس دخترها را دیلسی روی زانوهایش نگه داشته بود. جرالد سوار بر اسب شکاری خود کنار درشکه می راند، کله اش از براندی گرم بود و از اینکه دردسر ماجرای ویلکرسون را از گردن خود باز کرده بود، خوشحال به نظر می رسید. او مسئولیت را به الن پاس داده بود و ناراحتی او از شرکت نکردن در جشن و غیبت از جمع دوستان اصلاً جرالد را ناراحت نکرده بود؛ زیرا بهار خوبی بود، روز خوبی بود، مزارعش زیبا بودند، پرندگان می خواندند و او خود را بسیار جوان حس می کرد و خوشحال تر و سرزنده تر از آن بود که به کس دیگری بیندیشد. همان طور که روی اسب نشسته بود آواز «پگی در کالسکه روباز» و دیگر آوازهای ایرلندی را می خواند و بعضی از شعرهایی غم انگیز رابرت امت یادش می آمد:

«دختر زیبا،

دور مانده

romangram.com | @romangraam