#بر_باد_رفته
#بر_باد_رفته_پارت_64


«چون این مردا هم خودشون نمی دونن چی می خوان، اونا فقط فکر می کنن که چی می خوان. از پیر دخترا فراری اند و دنبال دخترای جوون و کم سن و سال می گردن که قد گنجیش بخورن و احتمالاً شعور هم نداشته باشن. من فکر نمی کنم که مردای اصیل و خوب هم دلشون بخواد زناشون بیشتر از خودشون شعور داشته باشن.»

«فکر نمی کنی مردا بعد از ازدواج تعجب می کنن وقتی می بینن وقتی زنشون بیشتر از خودشون می فهمه؟»

«خب دیگه اون وقت خیلی دیره، اون وقت دیگه کاری ازشون ساخته نیس. فکر نمی کنم بعد از عروسی، مردا از اینکه زن فهمیده ای دارن خوشحال بشن.»

«یک روزی بالاخره من هر کاری دلم بخواد می کنم و هر چی دلم بخواد می گم، اگرم مسی خوشش نیومد به درک.»

«نه تو از این کارا نمی کنی، لااقل تا وقتی من زنده ام. حالا کیک رو تموم کن، سس رو هم که نخوردی، عزیزم.»

«من فکر نمی کنم دخترای یانکی مجبور باشن این جور احمقانه رفتار کنن. وقتی ما پارسال در ساراتوگا بودیم، به رفتارشون خیلی دقت کردم. اونا از این قید و بندها نداشتن، حتی در مقابل مردها.»

از گلوی مامی صدایی مثل خرناس بیرون آمد.

«دخترای یانکی! بله خانوم. شاید اونا بتونن هر کاری که دلشون می خواد بکنن، اما من فکر نمی کنم تعداد زیادی از اونا بتونن هر کاری که دلشون می خواد بکنن، اما من فکر نمی کنم تعداد زیادی از اونا تو ساراتوگا به مقصودشون رسیده باشن.»

اسکارلت با حرارت گفت: «ولی یانکی ها هم بالاخره عروسی کنن. اونا که نمی تونن تنها بمونن، باید ازدواج کنن و بچه دار بشن. تو ساراتوگا خیلی از اونا هستن.»

مامی محکم جواب داد: «حتماً مردا به خاطر پولشون اونا رو می گیرن.»

اسکارلت تکه ای کیک برداشت و در دهان گذاشت. شاید در گفته های مامی کمی واقعیت هم بود. شاید معنایی در آن بود، زیرا الن هم همین مطلب را به شکل دیگری می گفت. در واقع مادران همه دخترهای آن ناحیه اصرار داشتند، که فرزندانشان را موجوداتی بی پناه، سر به زیر و بی دست و پا بار بیاورند. در واقع انجام چنین کاری و بازی کردن نقش های گوناگون، کار آسانی به نظر نمی آمد. شاید او بیش از حد سرکش و نا آرام بود. گاهی با اشلی هم بحث می کرد و کشمکش داشت و عقاید خود را به او تحمیل می نمود. شاید همین اعمال و عیب راندن های شادمانه و قدم زدن ها و گردش ها مکرر باعث شده بود که او به سوی ملانی توجه کند. شاید اگر رفتار خود را عوض می کرد - اما اگر اشلی به حقه های زنانه او پی می برد ممکن بود متنفر شود و امروز تا این حد برایش احترام قایل نمی شد. مردی که این قدر احمق باشد که به خاطر لبخند با غش کردن دختران یا شنیدن جمله «اوه شما چقدر خوبید» به دام بیفتد، اصلاً ارزشی ندارد. اما گویا همه مردها چنین بودند.

romangram.com | @romangraam