#بر_باد_رفته
#بر_باد_رفته_پارت_63
اسکارلت اطاعت کرد. لبه تخت را گرفت و شکمش را تو کشید. مامی دو سر نوار را کشید. برق غرور در چشمانش دیده می شد.
«هیشکی باریکی کمر بره کوچولوی خودمو نداره. کمر خانوم سوالن از بیست اینچ کوچکتر نمی شه، هر وقت می خوام کمرشو سفت کنم حالش بد میشه، صعف می کنه.»
صدای اسکارلت به سختی از گلویش خارج می شد. گفت: پوه! من هیچ وقت ضعف نکردم.»
«اتفاقاً عیبی هم نداره که گاهی عمداً ضعف کنی، اینکه تو وقتی موش یا مار می بینی نمی ترسی، بد نیس ولی فقط توی خونه، بیرون که هستی با جوونای که معاشرت می کنی، می خوام بگم که...» داشت او را موعظه می کرد.
«اوه تو رو خدا عجله کن مامی! این قدر حرف نزن. من بدون غش و ضعف هم می تونم شوهر پیدا کنم. یالا دیگه مامی جون، سینه بندم تنگه، نفسم در نمیاد، پیرهنمو تنم کن.»
مامی با احتیاط پیراهن موسیلین راه راه را آورد و کمک کرد تا بپوشد، بعد قلاب کمرش را انداخت و دستور داد:
«وقتی او آفتاب راه میری شالتو بنداز رو دوشت. کلاتو هم از سرت ور ندار، فهمیدی چی گفتم؟ وگرنه شب که برگشتی خونه مث اون پیرزنه، خانم اسلاتری، قهوه ای شدی. حالا بیا غذاتو بخور، عزیزم. ولی تند تند نخور. این سینی باید خالی بشه.»
اسکارلت مطیعانه پشت میز نشست. پیش خود فکر می کرد که چطور می تواند حتی یک لقمه از این غذاها را بخورد، تعجب می کرد که با این کمر تنگ معده اش مگر چقدر جا دارد. مامی از گنجه حوله بزرگی بیرون آورد و به جای پیش بند روی سینه اسکارلت انداخت و دنبالۀ آن را روی دامنش رها کرد. اسکارلت اول از گوشت شروع کرد، چون خیلی دوست داشت و بالاخره توانست یک لقمه را فرو دهد. وقتی با بی میلی تکه ای سیب زمینی به دهان می برد گفت:
«کاش شوهر داشتم. اون وقت دیگه مجبور نبودم بر خلاف میل خودم عمل کنم، این طور غیر طبیعی. دیگه خسته شدم از اینکه مجبورم وانمود کنم که بیشتر از یک گنجیش نمی خورم. خسته شدم از اینکه هی باید بگم “چقدر شما خوبید” اونم به مردای احمقی که حتی نصف احساسات منو درک نمی کنن. خسته شدم از این که وانمود کنم که هیچی نمی دونم یا خودمو به نفهمی بزنم تا مردا از من خوششون بیاد و درد دلاشونو به من بگن... دیگه نمی تونم بخورم.»
مامی با سنگدلی و بی اعتنایی گفت: «از اون کیک هم باید بخوری، گرمه، تازه س.»
«اصلاً چرا یک دختر باید این قدر احمق باشه که دنبال شوهر بدوه؟»
romangram.com | @romangraam