#بر_باد_رفته
#بر_باد_رفته_پارت_60


طبعا به او جواب می داد که نمی تواند به سادگی به تقاضای ازدواج مردی که نامزد دارد جواب مثبت بدهد ، اما او اصرارم کرد و سرانجام در برابر آن همه اشتیاق و تضرع تسلیم می شد و جواب مثبت می داد ، و بعد هر دو تصمیم می گرفتند که همان روز بعد ازظهر با هم به جونزبورو فرار کنند-

شاید فردا شب او دیگر خانم اشلی ویکلز باشد!

در بستر نشست، زانوهایش را در بغل گرفت و برای مدتی طولانی و شادی بخش ، خانم اشلی ویکلز بود – عروس اشلی ! ولی باز هم حسی سرد قلبش را در خود فرو برد . اگر این راه عملی نباشد چه باید کرد؟ اگر اشلی آن طور که من می خوام نشود –اگر مرا دوست داشته باشد . و من می دانم که دارد.»

صورتش را بالا اورد چشمان بی فروغش درمقابل درخشش مهتاب ، روشنایی گرفت. الن هرگز به او نگفته بود که ارزو و رسیدن به آن ، همیشه دو چیز متفاوت هستند ؛ زندگی به او نیاموخته بود که شتاب ، تنها عامل بردن مسابقه نیست. در سایه روشن مهتاب نقره ای رنگ ، با شهامتی که داشت در او می رویید و بالا می گرفت ، دراز کشید و به طرح نقشه پرداخت. نقشه هایی که یک دختر شانزده ساله هنگامی که زندگی چهره خوش نشان داده می کشد . در ان حال ، شکست غیر ممکن می نمود. لباس زیبا و سیمای خوش آب و رنگ و جذاب ، اسلحه ای بود که می توانست سرنوشت را شکست دهد.

فصل پنجم



ساعت ده صبح بود. یکی از روزهای گرم ماه آوریل. آفتاب طلایی از میان پرده های آبی پنجره های بزرگ به درون اتاق اسکارلت می تابید. دیوارهای کرم رنگ می درخشید، کف اتاق چون شیشه برق می زد. اثاثیه رنگ شراب داشت و از فرش ها، نقطه های روشن فرح انگیزی انعکاس می یافت.

تقریباً تابستان شده بود، پس از روزهای زودگذر بهار، اولین نشانه های گرمای جورجیانا ظاهر شده بود و از ایام داغ خبر می آورد. گرمای خوشی به درون اتاق می ریخت، بوی مخمل می داد، بوی شکوفه، بوی درختان تازه سبز شده و رطوبت خاک تازه شخم خورده. از پنجره دو ردیف نرگس سفید و فرح انگیز را در خیابان شنی می دید. یاسمن های زود جلوه هایی بدیع ظاهر می کردند و چون پارچه های رنگین، سحری به شگفت پدید می آوردند. زاغچه ها و مرغان مقلد در فکر فرود بر ماگنولیای زیر پنجره، یکی با صدای آزار دهنده دیگری با نغمۀ دل انگیز، شوری به پا کرده بودند.

این صبح های نشاط انگیز معمولاً اسکارلت را کنار پنجره می کشید و رایحه دل انگیز و نغمه های دلنواز تارا را فرو می داد. اما امروز به موجب افکار مغشوش، هوای تماشای خورشید و آسمان لاجوردین را نداشت. «شکر خدا که بارون نمیاد.» روی تخت، لباس سبز رنگش که تورهای خردلی داشت، در جعبه ای مشاهده می شد. آماده بود که به دوازده بلوط برده شود و به انتظار بماند تا رقص آغاز گردد. خیلی پیش از اینکه رقص شروع شود او و اشلی در راه جونزبورو بودند تا ازدواج کنند. مشکلات دیگری هم بود - مثلاً اینکه برای جشن نیمروز چه لباسی باید بپوشد؟

چه لباسی او را جذاب تر نشان می داد و نظر اشلی را بیشتر جلب می کرد؟ از ساعت هشت تاکنون داشت لباس های مختلف را آزمایش می کرد، ولی هیچ یک را نپسندیده بود و حالا با شلوار بلند خواب و کرست کتانی چین دار ایستاده بود و در افکار خویش غرق شده بود. لباس ها همین طور ریخته و پاشیده بود. روی تخت، روی صندلی ها، همه با روبان های رنگین، این طرف و آن طرف پراکنده بودند.

اورگاندی گلی رنگ، خیلی مناسب به نظر می رسید، به خصوص که کمربندی صورتی داشت، ولی آن تابستان گذشته که ملانی به دوازده بلوط آمده بود یک بار پوشیده بود و او حتماً آن را به یاد می آورد. خیلی ها ممکن بود یادشان بیاید که این لباس را او یک بار پوشیده است. پیراهن بومبازین سیاه هم با آن آستین های پف کرده و یقه مدل پرنسس به پوست سفیدش خیلی می آمد ولی ممکن بود او را پیر جلوه دهد. آن را پوشید و جلوی آینه ایستاد، سعی کرد در صورت و دور چشمانش دنبال چین و چروک بگردد ولی چیزی نیافت. این لباس هرگز او را در برابر ملاحت، جوانی و شادابی ملانی جلوه نمی داد. آن موسیلین راه راه سنبلی رنگ هم که در سر آستین ها و سینه اش توری به کار رفته بود اگر چه زیبا به نظر می آمد ولی او را بیش از حد کم سن و سال نشان می داد. این یکی دیگر حتماً به درد کاترین می خورد که نیم رخی مطبوع داشت اما رنگ صورتش کم مایه و آبکی بود؛ وقتی اسکارلت آن را می پوشید در کنار ملانی، درست به دختر مدرسه ای شباهت داشت. پیراهن سبز پیچازی، با چین های فراوان و نوار دوزی های دل انگیز هم بسیار برازنده اش بود و چشمان سبزش را چون تکه ای از زمرد جلوه می داد، اما جلوی سینه اش لکه بزرگی از چربی افتاده بود. البته می شد با سنجاق سینه آن را پوشاند اما شاید ملانی چشمان تیزی داشته باشد. چند پیراهن رنگ و وارنگ دیگر هم بود که اسکارلت فکر می کرد برای چنین جایی اصلاً مناسبت ندارد، به علاوه، دو تا از آن ها را هم دیروز پوشیده بود. ضمناً آن ها لباس عصر بود؛ اصلاً به درد جشن روز نمی خورد. آستین هایشان پف کرده و یقه هایشان بسیار باز بود و شایسته نبود در هوای آزاد روز به تن کند. ولی چاره ای نبود، بالاخره یکی از آنها را باید می پوشید. به هر حال او به گردن زیبا، بازوهای خوش فرم و سینه های برجسته خود می بالید، این لباس اگر آن ها را به نمایش می گذاشت چه بهتر. همچنان جلوی آینه ایستاده بود و این طرف و آن طرف می چرخید و به دقت خود را ورانداز می کرد و می دید که کوچک ترین نقطه ضعفی در اندامش نیست که او را شرمگین سازد. گردنش متناسب و خوش حالت، بازوانش ظریف و جذاب و پستان هایش که فشار سینه بند در آن ها احساس می شد، وسوسه انگیز جلوه می کرد. برخلاف دختران همسن و سال خود از دوختن روبان های رنگی روی لباسش خودداری کرده بود تا سنگین تر و متین تر جلوه کند و انحناهای بدنش را کاملاً ظاهر سازد و طنازی اش را بیشتر کند. خوشحال بود که از مادرش دست هایی ظریف و سفید و پاهایی کوچک به ارث برده بود، اما چه می شد اگر قدش هم مثل مادرش بود. حیف که نمی توانست ساق هایش را نشان دهد. در آینه نگاه کرد و دامنش را بالا کشید و با خودش فکر کرد با این ساق ها چه غوغایی می توانست به راه بیاندازد. ساق هایش بسیار زیبا بود. حتی در مدرسه فایت ویل هم دختری پیدا نمی شد که ساق هایی زیبا چون او داشته باشد و کمرش، هیچ کس در فایت ویل، جونز بورو و سراسر آن ناحیه وجود نداشت که صاحب کمری به این باریکی باشد.

romangram.com | @romangraam