#بر_باد_رفته
#بر_باد_رفته_پارت_61


ناگهان یادش آمد که مامی برای کمرش نواری هیجده اینچی تهیه کرده، در حالی که کمر او هفده اینچ بود، مامی باید آن را تنگ تر می کرد. در را باز کرد و گوش داد. صدای حرکت سنگین مامی را از سرسرای پایین می شنید. با عجله او را صدا کرد، می دانست که در این ساعت، مادرش در آشپزخانه است تا دستورات روز بعد را به آشپز بدهد. مامی غرغر می کرد و به سنگینی خودش را روی پله ها می کشید، «بعضی ها فکر می کنن من می تونم پرواز کنم». در حالی که نفس های عمیقی می کشید وارد شد. به نظرش آمد که در اتاق جنگی افتاده است. سینی غذا را در دست داشت، سیب زمینی با کره، کیک مربایی و قطعه بزرگی ژامبون که غرق در سس بود. وقتی سینی غذا را در دست مامی دید اشتاقش به سرکشی و خیره سری مبدل شد. با هیجانی که پوشیدن لباس ها در او به وجود آمده بود دستورات مامی را فراموش کرده بود؛ دخترهای اوهارا قبل از میهمانی باید خوب بخورند تا در آنجا نتوانند لب به غذا بزنند.

«بی خودی زحمت نکش، نمی خورم. فوراً برگردونش به آشپزخونه.»

مامی سینی را روی میز گذاشت و دست هایش را به کمر زد.

«چشم، خانوم، اطاعت می شه. دفعۀ پیش که من مریض بودم و نتونستم براتون غذا بیاورم، یادتونه چه آبروریزی کردین، جلوی مردم اونقدر خوردین که باد کردین. خیال کردی، این دفعه باید تا لقمه آخرشو بخوری.»

«گفتم نمی خورم! حالا بیا و به من کمک کن این کمر رو تنگ تر کن، تقریباً دیر شده. صدای درشکه رو شنیدم که جلوی خونه ایستاد.»

مامی با چاپلوسی گفت: «خانوم اسکارلت، بیا و دختر خوبی باش و غذا تو بخور. خانوم کارین و خانوم سوالن غذاشونو خوردن.»

اسکارلت با ریشخند گفت: «اونا شاید دلشون بخواد، مث خرگوش می مونن، همش باید بخورن خب. اما من نمی خورم! از دیدن این سینی حالم بهم می خوره. یادم نرفته که اون دفعه تموم این سینی رو به خوردم دادی و به خونه کالورت ها فرستادی. اونا بستنی داشتن، از ساوانا آورده بودن اونم با چه بدبختی. من حتی نتونستم لب بزنم. حالا دلم می خواد امروز خوش بگذرونم و هر چی دلم می خواد بخورم.»

این حرف جسارت آمیزی بود، در نظر مامی حکم سرکشی داشت. وقتی مسئله تربیت مطرح بود، اختلاف نژاد، سیاهی و سفیدی در نظر او مهم نبود، هیچ فرقی میان این دو نژاد قایل نبود. دو دختر دیگر، سوالن و کارین، در دست های مامی مثل موم بودند و همیشه دستوراتش را اطاعت می کردند. ولی با اسکارلت همیشه مشکل داشت. دختر سرکش و جسوری بود، اصلاً زیر بار نمی رفت. مامی باید برای به راه آوردن او دست به فریب می زد و هر چه بلد بود به کار می برد. با صدای بلندی گفت: «اگه برات مهم نیس که مردم پشت سر این خانواده چی بگن، برای من مهمه. نمی تونم اونجا وایستم و ببینم هر کی رد میشه بگه من خانومم، باید قد یه گنجیش عذا بخوره، فهمیدی؟ نمیذارم تو خونه آقای ویلکز مث یه فیل بخوری.»

اسکارلت حرفش را برید. «مادر من هم یه خانومه، پس چه طور می خوره؟»

«تو هم وقتی بزرگ شدی بخور. وقتی خانوم الن قد تو بود هیچ وقت غذا نخورده بیرون نمی رفتن، خاله پولین و خاله اولالی هم همین طور بودن. حالا اونا همشون بزرگ شدن، خانوم شدن. خانوم های جوون تو مهمونی ها اگه بخوان زیاد بخورن شوور گیرشون نمی یاد.»

«اصلاً باور نمی کنم. توی اون مهمونی که تو مریض بودی و من از غذا خوردن راحت بودم، اشلی ویلکز به من گفت از دخترای خوش اشتها خوشش میاد.»

romangram.com | @romangraam