#بر_باد_رفته
#بر_باد_رفته_پارت_59


اسکارلت به اتاقش وارد شد ، و شمعدان را روی گنجه قرار داد و درش را گشود و در تاریکی به دنبال لباسی که باید دستکاری می شد گشت. با خوشحالی ان را روی دستش انداخت و به اهستگی از سرسرا گذشت. دراتاق خواب پدر و مادرش نیمه باز بود. قبل از اینکه در بزند صدای الن کوتاه اماگرفته به گوش رسید.

«آقای اوهارا ، باید یوناس ویلکرسون رو حتما بیرون کنید .»

جرالد مثل ترقه منفجر شد «پس بفرماید از کجا مباشر دیگه پیدا کنم که جلوی چشنن کلاه سرم نذاره.»

«اون باید اخراج بشه ، فورا. همین فردا صبح. سام گُندهه سر کار گر خوبیه فعلا میتونه کارهای اونو انجام بده تا شما یک مباشر دیگه استخدام کنین.»

جرالد گفت :« اه ، ها! که این طور ، فهمیدم! پس این یوناس بی شرف ، پدر -»

«اون باید صبح اخراج بشه.»

اسکارلت باخود فکر کرد :« خب ،پس اون پدر بچه امی اسلاتریه. خب چه انتظاری از یک یانکی و یه اشغال سفید می شد داشت ؟»

بعد از توقفی معقول که فرصتی به جرالد داد که به بستر برود ، در زد و داخل شد وپیراهن را به مادرش داد.

هنگامی که لباسش را در آورد و شمع را خاموش کرد نقشه ای که برای فردا کشیده بود داشت کامل می شد. نقشه ساده ای بود با راهنمایی ساده جرالد ، چشمانش را به هدف دوخته بود و به راهی فکر می کرد که او را مستقیما به مقصودش می رساند.

همان طور که جرالد دستور داده بود اول باید مغرور باشد. از لحظه ورود به دوازده بلوط باید شادترین و با روحترین دختران باشد. هیچ کس نباید تصور کند که قلبش از ماجرای اشلی و ملانی ویران شده. با هرمردی که آنجا می بیند باید خوش وبش کند. البته این کار نسبت به اشلی سنگدلی محسوب می آید ،اما ممکن است اشتیاق او را بیشتر او را بیشتر کند. نباید از هیچ مردی که به سن ازدواج رسیده غفلت کند ، از آن فرانک کندی پیر سبیل طلایی گرفته تا آن پسرک کمروی خجالتی ، چارلز هامیلتون ، برادر ملانی. آنها باید همه مثل زنبورهای کندو دورش جمع شوند و مسلما اشلی هم از ملانی فاصله می گیرد تا به جمع ستایشگران او بپیوندد. او باید طوری عمل کند که بتواند چند دقیقه ای با او تنها باشد دور از همه. مطمئن بود که این عملی ترین راه است ، راه های دیگر ممکن بود چندان ساده و عملی نباشد. اما اگر اشلی اول به طرفش نیاید ، خودش باید این کار را بکند. وقتی بالاخره با هم تنها بشوند ان وقت اشلی مردانی را که دورش را گرفته بود پیش خود مجسم می کند و بالاخره می فهمد که اسکارلت دختری است که همه مردان خواستار اویند و بار دیگر ان نگاه یاس اور و غم بار را در چشمانش خواهد دید. بعد به او خواهد گفت با وجود داشتن خواستاران بسیار ، او را به دیگان ترجیح می دهد. و آن وقت با شیرینی و ازرم بسیار چیزهای گفتنی زیادی داشت که به او بگوید. البته همه این کارها را چون یک خانم باوقار انجام می دهد. حتی خوابش را هم نمی دید که ازادانه اعتراف کند که دوستش دارد – هرگز تصور این کار را نمی کرد. ولی شکل بیان آن نمی توانست مشکلی برایش ایجاد کند. این کار را در گذشته کرده بود و باز هم می توانست.

در بستر آرمیده بود و نور ماه پیکرش را روشن می کرد. تمام صحنه را در ذهنش مجسم کرد. حیرتی آمیخته به شادی جایش را فرا گرفت. چهره اشلی را هنگام ادای آن کلمات محبت امیز می دید و تمنای او را برای ازدواج می شنید.

romangram.com | @romangraam