#بر_باد_رفته
#بر_باد_رفته_پارت_58
یاد آن لحظات افتاد که احساس کرده بود اشلی به طور مخصوصی به او نگاه می کند، در آن موقع چشمان خاکستری اش که چون پرده ای افکارش را پنهان میکرد گشوده و برهنه به نظر می رسید. و نگاهی سراسر نا امیدانه و رنج آلود داشت.
«حتما قلبش شکسته بود چون فکر می کرد که من عاشق برنت، استوارات یا کید هستم. و احتمالا فکر می کند حالا که نمی تواند مرا داشته باشدبهتر است با کلانی ازدواج کند و خانواده اش را شادمان سازد. ولی اگر می دونست که دوستش دارم-»
جواهر لطیفی ناگهان از عمیق ترین گودال وجودش به شکل ولوله های شادی شلیک شد. این حواب خاموشی و رازپوشی اشلی بود ،پاشخ رفتارش! او نمی دانست! غرور به کمک آرزو آمد تاباور کند ، یقینی را به وجود آورد. اگر اشلی می دانست که او دوستش دارد حتما به کنارش می شتافت. اسکارلت فقط مجبور بود افکارش مغشوش بود ، گرفتار و در بند. با خود کی گفت :« آه! چقدر احمق بودم که تا حالا به فکرم نرسیده بود!باید فکر کنم ببینم که از چه راهی باید به او بگویم. اگر بداند دوستش دارم هرگز با ملانی ازدواج نمی کن. چه طورمی تواند؟»
تکانی خورد ، دعای جرالد تمام شده بود و مادرش خیره به او می نگریست. شتابناک خواندن آغاز کرد خود به خود کلمات بر زبانش جاری می شد اما هیجنی تند آنچنان صدایش را تغییر داده بود که مامی چشمانش را گشود و نگاه جوینده و پرسان خود را به سوی او پر تاب کرد. بعد از او سوالن هم دعای خود را به پایان برد و کارین از پی او ، و اسکارلت باز ذهنش در اطراف تازه به پرواز در آمد.
حتی حالا هم دیر نبود! بسیار اتفاق افتاده بود که در آن ناحیه از انتشار خبر فرار دختر و پسری ، بلوا و رسوایی بزرگی بر پا شده بود. و نامزدی اشلی هنوز حتی اعلام نشده بود . بله هنوز وقت زیادی داشت.
اگر عشقی بین اشلی و ملانی نباشد و فقط یک قول و قرار قدیمی آنان را به هم پیوند بدهد پس چه ایرادی دارد که اشلی قول خود را پس بگیرد و با او ازدواج کند؟ البته ،او چنین کاری خواهد کرد به شرط اینکه بداند اسکارلت او را دوست دارد .باید راهی پیدا می کرد. راهی که او را از این عشق آگاه کند –باید راهی پیدا کند ! و بعد –
ناگهان از رویای شیرینش بیرون آمد. پاسخی برای این سوال نداشت. . و مادر با تردید نگاهش می کرد وقتی مراسم دعا خوانی پایان گرفت چشمانش را کمی بازکرد و نگاهی گذرا به اطراف اتاق افکند.
زانو زدگان ، نور لطیف چراغ ، سیاهانی که سایه وار خم و راست می شدند و حتی اشیا ء اشنای اتاق که ساعتی پیش بس منفور می نمودند ، ناگهان رنگ هیجانات او را به خود گرفتند و اتاق باردیگر دوست داشتنی شد. این لحظه و این صحنه را هرگز فراموش نمی کرد!
لحن نوازشگر مادر برخاست :«ای باکره مقدس ، از مظهر ایمان » ستایش باکره مقدس دوباره آغاز شد و اسکارلت چون دیگران با وقار تمام تکرار می کرد :« برای ما دعا کن .» و الن همچنان صفات برجسته او را می ستود و مادر خداوند ما را به بزرگی یاد می کرد.
از کودکی ، این لحظه برای اسکارلت لحظه ستایش الن بود. حتی بیشتر از باکره مقدس. اگر چه شاید توهینی به مقدسات بود ولی اسکارلت ، با چشمان بسته همیشه النرا به جای باکره عذرا می دید و همچنان که عبارت های قدیمی ادامی شد «شفا دهنده بیماران « ، « جایگاه عقل » ، « پناه گنهکاران » ، «گل سرخ مکنون » اسکارلت آنها را بسیار زیبا می یافت. زیرا این ها همه صفات الن بود اما امشب به خاطر جلای جوهر دورنش ، تمام این مراسم ، این کلمات آرام و پاسخ های ارامتر را آنچنان زیبا می یافت که نظیرش را در خاطره خویش پیدا نمی کرد. و دلش دربست با خدا بود و با ارادتی تام او را به خاطر راهی که پیش پا نهاده بود شکر میکرد – به خاطر اینکه او را از بد بختی نجات داده بود و به اغوش اشلی افکنده بود.
آخرین «آمین » که گفته شد همه برخاستند. کمی خسته از نهادن زانو بر زمین ، مامی با کمک دو مستخدمه سیاه ، تینا و روزا ، از جا بلند شد. پورک سیخ درازی را از کنار بخاری برداشت ، با شعله ی چراغ افروخت و به سرسرا رفت. در کنار پله های مارپیچ ، گنجه ای از چوب گردو قرار داشت که چون بسیار بزرگ بود ، در اتاق جا نمی شد. بالای آن چند چراغ و شمعدان نصب کرده بودند. پورک یکی از چراغ ها و سه تا از شمعدان ها را روشن کرد و با وقار و سنگینی یک پیشکار سلطنتی که اتاق خواب شاه و ملکه را روشن می کند جمع را به بالای پلکان راهنمایی کرد ، چراغ را بالای سرش نگه داشته بود. الن بازو در بازوی جرالد به دنبالش بود و دخترها که هر کدام شمعدان های خود را داشتند از پس آن دو روان بودند.
romangram.com | @romangraam