#بر_باد_رفته
#بر_باد_رفته_پارت_48


«می تونم و می کنم. اون مرد مهربونیه . یا باهاش میرم ، یا راهبه می شم در چارلزتون.»

همین حرف بود که وقتی به گوش پی یر روبیلار رسید سخت ناراحت شد. با وجود اینکه تمام منسوبینش کاتولیک بودند ولی خودش پیرو کلیسای پرسبیتری ( prcsbyteri. از شاخه های مسیحیت است که به کلیسای اسکاتلند وابسته است. ) بود و فکر می کرد که اگر دخترش راهبه شود خیلی بدتر است تا به همسری جرالد اوهارا در آید. داماد جدید هیچ عیبی نداشت جز اینکه خانواده اش از نام آوران نبودند.

به این ترتیب الن دیگر یک روبیلار نبود ، به ساوانا پشت کرد و دیگر هرگز به آنجا بازنگشت. و با شوهری میانسال ، مامی ، و بیست برده به تارا نقل مکان نمود.

سال بعد اولین فرزندش را به دنیا اورد ، اسمش را کاتی اسکارلت گذاشتند ، اسم مادر جرالد. جرالد زیاد راضی به نظر نمی رسید چون پسر می خواست اما با وجود این ، از دیدن آن کودک سیاه مو به قدر خوشحال شد که به تمام بردگان تارا اجازه نوشیدن رم داد و خودش هم آنقدر خورد که از پای افتاد.

اگر الن از این ازدواج ناگهانی احساس پشیمان کرد ، هیچ کس آگاه نشد و بالطبع جرالد هم نفهمید و هر گاه چشمش به قامت زیبای همسرش کمی افتاد از چشمانش برق غررو جستن می کرد. او ساوانا را ترک کرد و تمام خاطرات خود را همانجا در ان شهر ساحلی ارا م وا نهاد و از لحظه ای که وارد منطقه شمالی جورجیا شد ، انجارا وطن خود دانست.

وقتی از ساوانا خارج شد خانه ای را ترک کرد که همچون زنان زیبا ، دل می برد و چون کشتی عظیمی ، شراع برکشیده ، در اقیانوسی مواج ، می نمود. خانه ای زیبا به سبک فرانسوی با گچ بری های هوش ربا و رنگ صورتی روشن و سرسرایی مجلل و پلکانی مارپیچ و درهای مزین به کنده کاری های فلزی. خانه ای اشرافی اما امتروک غم زده و تنها.

الن با ترک ان خانه فاخر نه تنها جایگاهی راحت و زیبا را ترک کرد بکه آداب و رسوم مجللی را رها کرد که در میان دیوارهای آن جا خوش کرده بود وناگهان خود را در جهانی یافت که عجیب و متفاوت بود ، گویی وارد قاره دیگری شده بود.

اینجا در جورجیای شمالی ، سرزمین خشن قرار داشت که مردمش کوشا و کاری بودند . وقتی از بلندی تپه ای دردامنه کوهستان بلوریج به اطراف می نگریست ، هر چه می دید پستی و بلندی های سرخ رنگ بود. چشمان او به مناظر آرام ساحلی عادت کرده بود اکنون از این چشم اندازهای کوهستانی حیرت زده به نظر می رسید.

اینجا زمینی بود که سرمای شدید زمستان و گرمای طاقت فرسای تابستان را می شناخت ، توان و نیرویی بی پایان ساکنان این سرزمین برایش عجیب بود. آنان مردمانی مهربان ، باادب ، سخاوتمند و خوش زبان بودند ولی در عین حال با کله شقی و لجاجت باکوچکترین چیزی خشمگین می شدند . مردم ساحل نشین که او آنها را ترک کرده بود به ماجراهایی که داشتند افتخار می کردند و از خاطرات خود همچون چیزهایی شگفت انگیز یاد می کردند و از دوئل ها و کینه هایشان به سادگی صحبت می کردند ؛ ولی مردم جورجیای شمالی در نظر او به گونه ای خشن و تجاوزگر جلوه می کردند. در ساحل ،زندگی آرام پیش می رفت –در اینجا جوان ؛ تازه و شورانگیز بود.

تمام مردمی که الن در ساوانا می شناخت گویی از یک خمیر بودند همه انها در اندیشه و آداب مشترک بودند. ولی مردم اینجا باهم تفاوت های بزرگی داشتند. کوچ کنندگانی که به جورجیا رسیده بودند هر یک از سرزمینی متفاوت آمده بودند. از نقاط دیگر جورجیا ، از کارولینا ، از ویرجینیا ، از اروپا و از شمال. بعضی از آنان مثل جرالد ،مردمی بودند که داعیه ثروت داشتند و شانس خود راامتحان می کردند. بعضی دیگر هم مثل الن به خاندانی قدیمی تعلق داشتند که زندگی را در وطن قبلی غیر قابل تحمل می دانستند و اینگ بهشتی نو را در دور دست ها می جستند. خلاصه کسی بدون دلیل نیامده بود مگر آنان که خون پدران ماجراجوی خود را هنوز در رگ هایشان داشتند.

این مردم از سرزمین های مختلفی آمده بودند و آداب و ایین هایشان نیز مختلف بود ، همه این ها به این ناحیه ، نوعی عدم رسمیت و دوری از تشریفات می داد که برای الن تازگی داشت. از روی غریزه می دانست که ساحل نشینان در موقعیت های مختلف چه واکنشی نشان می دهند. در جورجیا هیچ کس نمی توانست بگوید که عکس العمل مردم چیست.

romangram.com | @romangraam