#بر_باد_رفته
#بر_باد_رفته_پارت_47


جرالد گفت :«چن وقت پیش به لوئیزانا رفته.»

«تو از کجا می دونی؟»

جرالد جواب داد :«می دونم.» نمی خواست بگوید این اطلاعات را پورک برا یش جمع اوری کرده و اکنون می داند که فیلیپ به اصرار خانواده اش ساوانا را ترک کرده و به غرب رفته است. «و فکر نمی کنم اونو اونقدر دوست داشته باشه که نتونه فراموشش کنه . پانزده سالگی برای دونستن همه چیز درباره عشق سن کمیه.»

«روبیلار ها او ن پسر عموی گردن شکسته رو به تو ترجیح میدن.»

به این ترتیب وقتی خبر نامزدی دختر پی یر روبیلار با یک ایرلندی کوچک اندام از ناحیه کوهستانی ، به جیمز و اندرو رسید آنها هم مثل همه حیرت کردند. عده ای از خود سوال میکردند که اگر این خب به فیلیپ روبیلار برسد چه خواهد شد ؟ ولی زمان می گذشت و از غرب ، از فیلیپ روبیلار خبری نشد. همه می خواستند بدانند چه شده که الن روبیلار میخواهد بایک مرد کوچک اندام و شلوغ وسرخ چهره که یک سر و گردن از او کوتاه تر است ازدواج کند ، این برای همه یک راز باقی ماند.

جرالد هم خودش درست نفهمید که کارها چه طور درست شد. فقط می دانست که معجزه ای اتفاق افتاده بود. هنگامی که الن دست زیبا و کوچک خود را در دست او گذاشت قلب جرالد چنان به تکان افتاد که چیزی نمانده بود از پای دراید. الن گفت:

«آقای اوهارا من با شما ازدواج می کنم.»

خانواده حیرت زده روبیلار هم خود ازنتیجه کار زیاد اطمینان نداشتند. نمی دانستند بالاخره چه خواهد شد. فقط الن و مامی می دانستند چه اتفاقی افتاده است. دختر زیبا همچون جن زدگان با سر فرو افتاده ، سراسر شب را به فکر فرو رفته بود. صبح که شد مصمم از جا برخاست و تصمیمش راگرفت.

قبلا مامی برای ارباب جوانش یک بسته کوچک آورده بود ، بسته عجیبی بود که از نیو اورلئان رسیده بود ، جعبه حاوی تصویر الن بود که به رسم یادکار به فیلیپ سپرده بود. همرا آن چهارنامع از الن و یک نامه از اسقف نیواورلئان بود. کشیش یاد شده در نامه اشعار داشته بود که فیلیپ روبیلار در یک جدال میخانه ای به قتل رسیده است.

«اونا بیرونش کردن ، پدر. پولین و اولالی. اونا بیرونش کردن. ازشون متنفرم. دیگه هرگزنمی خوام ببینمشون. می خوام از اینجا برم. جایی که دیگه اونا رو نبینم. دیگه نمی خوام توی این شهر باشم. نمی خوام اونارویی رو که منو – منو یادش می ندازن ببینم.»

وقتی شب رو به پایان بود ، مامی که او نیز همراه ارباب جوانش گریسته بود ، اعتراض کنان گفت :«اما ، عزیزم ، تو که نمی تونی این کارو بکنی.»

romangram.com | @romangraam