#بر_باد_رفته
#بر_باد_رفته_پارت_46
«من پول کافی دارم ، فامیل بزرگ هم می توانم برای خودم دست و پا کنم. دلم نمی خواد با هر کَس و نا کَسی ازدواج کنم.»
اندور به خشکی نگاهی به او انداخت :«خیلی بلند پروازی.»
با همه این ها تمام سعی خود را برای جرالد به کار گرفتند. آنان مردان سالخورده ای بودند و در ساواناا عتبار داشتند . دوستان زیادی پیدا کرده بودند و یک ماه تمام جرالد را خانه به حانه ، شام به شام ، رقص به رقص و پیک نیک به پیک نیک بردند.
بالاخره جرالد گفت :«فقط یک نفر چشم منو گرفته. کسی که وقتی من به اینجا اومدم هنوز متولد نشده بود.»
«این کسی که چشمتو گرفته کیه؟»
جرالد گفت :«دوشیزه الن روبیلار » سعی کرد با احتیاط صحبت کند ، چشمان سیاه الن روبیلار او را مجذوب کرده بود. گونه ای از رفتار اسرار آمیز در این دختر پانزده ساله دیده می شد که عجیب می نمود. به زودی جرالد گرفتار شد. اثری که در دل جرالد باقی گذاشت هیچ زنی در تمام دنیا نگذاشته بود.
«تو به جای پدرشی!»
جرالد برافروخته فریاد زد :«اما من فکر می کنم که تازه اول زندگیمه.»
جیمز با نرمی گفت :«جری ، اینجا در ساوانا دختر برای تو کم نیس. پدر اون دختر روبیلاره. این فرانسوی ها مثل لوسیفر ( Lucifer . . ستاره صبح. ناهید . زهره. در ادبیات این ستاره که آن را فوسفوروس هم می خواندد مامور اعلام ظهور صبح صادق و آغاز روشنایی روز است. ) مغرورن. و مادرش –خدا بیامرزدش 0 یک بانوی بزرگ بود.»
جرالد با تنفر گفت :« من اصلا به این چیزا اهمیت نمی دم. به علاوه مادرش مرده و روبیلار پیر ، از من خوشش میاد. »
«به عنوان یک مرد شای ، اما نه به عنوان یک داماد، نه.» اندرو سخن او را قطع کرد :« دختره تو رو قبول نمیکنه. عاشق اون پسره وحشی ، پسر عموش ، فیلیپ روبیلاره. الان یک سال میشه بر خلاف مخالفت خانواده اش ، شب و روز دور وبر دختر می پلکه.»
romangram.com | @romangraam