#بر_باد_رفته
#بر_باد_رفته_پارت_45


سیاهان با غریزه افریقایی خود دریافته بودند اراباب انها چون سگی است که فقط پارس می کند ولی کسی رانمی گیرد. به این ترتیب با بی شرمی از خوش رفتاری او سوءاستفاده می کردند.

اوضاع خرید و فروش برده ، کنیز و غلام در آن روزها بسیار خوب بود ، بازار معامله داغ بود و با آنها در کمال بی رحمی رفتار می شد ، شلاق دائما بالا و پایین می رفت اما در تارا نه برده ای فروخته می شد و نه شلاقی در کار بود ، فقط یکبار مهتری که در تیمار اسب محبوب جرالد ، بعد از شکار تعلل کرده بود طعم شلاق را چشید.

جرالد با چشمان آبی و تیز بین خود می دید که خانه همسایگانش چه طور اداره می شود و بانوان با ان گیسوان دلفریب و دامن ها لغزان چگونه بر مستخدمان و بردگان حکومت می کنند. او از زحمات شبانه روزی انها در اداره آشپزخانه ، پرستاری بچه ، دوخت و دوز البسه و رختشویی خر نداشت. فقط نشانه های ظاهری و نتیجه زحمات انان را می دید و همین نتایج او را تحت تاثیر قرار می داد.

لزوم یک زن در ان خانه یک روز صبح به اثبات رسید و ان هنگایمی بود که داشت برای شرکت در جشن مالکان ( court day. قبل از جنگ های انفصال در ایالت هایی که تحت فرمانروایی کنفدراسیون خوب بودند جشنی برپا می شد که تما مالکان سراسر ایالات در آن شرکت می کردند و احترامات خود را نسبت به مقامات کنفدراسیون ابرااز می کردند و سپس مالیات های خودرا می پرداختند مامور خزانه حکومتی به هر یک از آنها یادگاری کوچکی همراه با رسید مالیات می داد . چنین روزی در ایالت های مزکور تعطیل عمومی بود و علاوه بر مالکان مردم دیگر هم در آن شرکت می کردند. ) لباس می پوشید. پورک پیراهن توردار مورد علاقه اش را پیش آورد اما پیراهن چروک و نامرتب بود. جرالد با خشم پیراهن را به طرف پورک پرت کرد و فریاد زد :«این فقط به درد خودت می خوره.»

پورک با خوشحالی پیراهن را گرفت و لوله کرد و گفت :«آقای جرلد ، چیزی که شما احتیاج دارین یک زنه ، زنی که کلفت و نوکر زیادی داشته باشد.»

جرالد ، پورک را به خاطر فضولی اش سرزنش کرد ، ولی می دانست که حق با اوست. او زن می خواست ، بچه می خواست و اگر به زودی اقدام نمی کرد خیلی دیر می شد. ولی مایل نبود با هر کسی که پیش آمد ازدواج کند ، همان کاری که اقای کالورت کرده بود ، با یک زن یانکی ازواج کرده بود که بچه های بی مادر او را جمع و جور کند. زن باید یک بانو باشد ، یک بانو اصیل ، زنی باوقار و زیبا مثل خانم ویکلز که قدرت اداره تارا را داشته باشد و مثل خانم ویکلز همه از دستورات او اطاعت کنند.

اما وصلت او با خانواده های همسایه دو اشکال داشت. اول اینکه دختران دم بخت ناحیه کم بودند ومشکل دوم که جدی تر بود این بود که جرالد با وجود اقامت ده ساله در ان ناحیه ، هنوز تازه وارد به حساب می آمد و خارجی خوانده می شد. هیچکس چیزی درباره خاندان و تبار او نمی دانست. اگر چه مردم ناحیه شمال جورجیا مانند ساکنان مناطق ساحلی در این گونه موارد زیاد هم سخت گیز نبودند ولی هیچ خانواده ای حاضر نبود دخترش را به مردی بدهد که اجداد شناخته شده ای نداشت.

جرالد می دانست با وجود اینکه با همسایگانش رابطه خوبی دارد و با انها به شکار می رود مشروب می نوشد و درباره سیاست حرف میزند ، باز هم آنها حاضر نیستند دخترشان را به عقد او در آوردند. خودش هم اصلا راضی نبود که مردم سر میز شان درباره او حرف بزنند و بگویند که فلان خانواده راضی نشد دختر خود را به جرالد اوهارا بدهد. امااین طرز فکر هرگز باعث نشد که او نسبت به همسایگانش احساس تنفر کند. هیچ چیز نمی توانست او راوادار کند که نسبت به کسی تنفر داشته باشد. درآن ناحیه رسم بود که خانواده ها دختران خود را به کسانی می داند که بیش از بیست و دو سال در جنوب زیسته باشند و صاحب مزارع و املاک و برده بوده ، اجتماع مرسوم ان روز را با تمام ادابش بپذیرند.

یک روز جرالد به پورک گفت :«اسباب را جمع کن ، به ساوانا میریم. ولی اگه بشنوم که از «سرنوشت » و «تقدیر » حرف بزنی فورا می فروشمت. این ها کلماتی هستن که من اصلا خوشم نمیاد.»

ممکن بود جیمز و اندور دخترانی را بشناسند و برای ازدواج به او معرفی کنند. سابقه دوستی انان با خانواده های ساوانا ممکن بود مفید واقع شود. جیمز و اندرو هر دو با دقت به سخنان جرالد گوش دادند ولی کمک زیادی به او نکردند. انها رد ساوانا قوم و خویشی نداشتند که دختر مناسبی داشته باشد ودر میان دوستان نزدیک ایشان هم دختری وجود نداشت ، دختران انها سال ها بود که شوهر کرده بودند و بچه هم داشتند.

جیمز گفت :«آخه مشکلت اینه که مرد ثروتمندی نیستی و فامیل بزرگی هم نداری.»

romangram.com | @romangraam