#بر_باد_رفته
#بر_باد_رفته_پارت_44
منظره گدایی تام اسلاتری جلوی ایوان خانه همسایگان به خاطر مقداری تخم پنبه یا تکه ای گوشت ، از مناظر عادی بود. اسلاتری از همسایگانش نفرت داشت ، تصور می کرد سعی دارند دارایی او را از چنگش در اورند. به خصوص از بردگانی که به ارباب های پولدار تعلق داشتند بدش می آمد. سیاهانی که در خانه های اربابی آن ناحیه کار می کردند به مراتب خودشان را از این آشغال های سفید بالاتر می دانستند و همین باعث نفرت او شده بود. به علاوه ثبات زندگی سیاهان نیز مسئله ای بود که حسادت او را به شدت تحریک می کرد . برخلاف وضع خراب و زندگی فلاکت بار او ، بردگان سیاه خوب می خوردند ، خوب می پوشیدند و به فکر روزهای پیری و ناتوانی خود نیز بودند و دخایری نیز فراهم میکردند. انان به نام نیک اربابان خودشان افتخار می کردند ، البته این افتخار بیشتر به خاطر این بود که خود را متعلق به آدم هایی می دانستند که سرشان به تنشان می ارزید و آبرو و اعتبار داشتند ، اما اسلاتری از همه این ها محروم بود.
تام اسلاتری می توانست زمین خود را به سه برابر قیمت به هر یک از مالکان که مایل بود بفروشد. انها حاضر بودند این زمین ها را به هر قیمت که بگوید بخرند و منطقه را از وجود چنین ادمی پاک کنند. اما او از فروش یکی دو عدل پنبه در سال و گدایی از این و ان راضی بود.
جرالد اوهارا با تمام زمینداران منطقه دوستی داشت و با بعضی از آنان بسیار صمیمی بود. ویکلزها ، کالورتها ، تارلتون ها و فونتین ها همه ؛ وقتی ان مرد کوچک اندام را سوار بر اسبی بزرگ در مقابل خانه خود می دیدند خوشحال می شدند و گیلاس های پایه بلند خود را ، محتوی بوربون همراه با کمی شکر و عرق نعناع ، به هم می زدند و می نوشیدند. جرالد دوست داشتنی بود وهمسایه ها به خوبی می دانستند که وقتی سر وصدای بچه ها ، برده ها وسگ ها بلند می شود مفهومش این است که مردی مهربان ، صبور ، غمخوار و خوش مشرب به خانه آنها امده است. وقتی پیدایش می شد سگ ها و بچه ها سر و صدا میکردند و برده ها هر یک سعی داشتند افسار اسبش را بگیردند همه دورش می رختند تا شوخی ها و خوشمزگی ها و متلک های او را بشنوند.
بچه های سفید علاقه داشتند روی زانوی او بنشینند ، در حالی که بزرگترها راجع به سیاست یانکی ها بحث می کردند ؛ دختران جوان با راجع به عشق های خود صحبت می کردند و اسرار خود را با او در میان می گذاشتند. پسرهای جوان همگی مسایل زندگی خود را به او می گفتند و درباره مشکلاتشان او را طرف مشاوره قرار می دادند و اگر به پولی احتیاج داشتند از او می گرفتند.
معمولا در این طور مواردسرشان داد میزد و می گفت :«یه ماهه بدهکاری و هیچی نگفتی ؟ خدای من چرا نیامدی پیش من ؟»
رفتار خشم و داد و فریاد او ممکن بود دیگران راناراخت کند ولی جوانان از این رفتار ناراحت نمی شدند :«خب ، می دونید اقا ؟ مایل نبودم مزاحمتون بشم ؛ و پدرم-»
«پدرت مرد خوبیه ؛ هیچ شکی نداشته باش . بیا این پولو بگیر و نگذار اون چیزی بفهمه.»
همسران مالکان آخرین کسانی بودند که دوستی جرالد را پذیرفتندو یک بار هنگامی که به تاخت به خانه ویکلزها وارد شد ، بانو ویکلز که جرالد او را «بانوی بزرگوار و کم حرف » لقب داده بود به شوهرش گفت :«اگه زبون درشتی داره ، در عوض یک نجیب زاده است.»
ده سال گذشته بود و خود نمی دانست. ده سال طول کشید تا مالکان به او اعتماد کردند و به جمع خود پذیرفتند. به نظر خودش زمینداران از همان لحظه ورودش به تارا او راپذیرفته بودند ولی نمی دانست که همواره در خفا او را می پایند.
هنگامی که چهل و سه ساله شد و اندام فربه و صورت پر صلابتش او را چون تصویر اشراف انگلیسی هنگام شکار ، نشان می داد ، به این حقیقت پی برد که تارا ، عزیزترین داریی اش ، و مردم منطقه با مهربانی ها و قلب های رئوفشان برای او کافی نیست. زن می خواست .
تارا برای خود بانویی می خواست. آشپز چاقش که روزگاری مثل دوک لاغر بود هیچ وقت غذای او را سر وقت اماده نمی کرد و اتاقدارش یکی از کارگران مزرعه بود. همیشه یک وجب خاک روی اثاث خانه نشسته بود. فقط هنگامی که میهمانی وارد می شد دستی به انها می کشید. پورک تنها سیاه با تربیت خانه بود که مباشر خانه محسوب می شد. و بر مستخدمان دیگر سمت ریاست وسروری داشت. اما او هم بعد از چند سال حساسیت های خود را از دست داد و کارها را از روی بی مییل انجام می داد ، زندگی بی بند و بار جرالد در طی این ساله او را نیز بی توجه کرده بود. این نوکر فقط اتاق خواب جرالد را مرتب و منظم نگه می داشت ، غذای او را با آداب و تشریفات می داد ول بقیه کارها به حال خود رها شده بود.
romangram.com | @romangraam