#بر_باد_رفته
#بر_باد_رفته_پارت_42
شکوه اشرافی مالکان مزارع پنبه و برنج را که از محل فرمانروایی خود به ساوانا می آمدند و همراه بانوان زیبا در درشکه می نشستند و بردگان به دنبالشان می دویدند ، می ستود. اما هرگز نمی توانست به این شکوه وظرافت دست پیدا کند. صدای آمرانه و اربابی انهارا که چپ و راست به این و آن فرمان می دادند می شنید و دوست می داشت ولی خودش همان روش سخن گفتن سنتی خود را به کار می برد. بی اعتنایی و غرور آنهارا در قمار می دید. مشاهده می کرد که در یک دور ورق ، غلامان ، مزارع و محصول ها دست به دست می شوند وبازنده بدون ناراحتی ، بعد از چند شوخی با برنده ، از او جدامی شد. جرالد فقر را شناخته بود وهرگز یاد نمی گرفت که به خاطر ایم ظرافت ها وشیوه های اجتماعی ، پول و دسترنج خودرا از کف بدهد. نژاد شادمانه ای بودند این ساح نشینان جورجیا ، با صدای ارام ، خشم ناگهانی و تضادهای جذاب ، جرالد از آنها خوشش می آمد. اما این ایرلندی جوان نوعی شوق بی قرار داشت ، درست مثل بادهایی که در روستا می وزید وهمه چیز را تر و تازه می کرد ،مثل مرداب هایی که تب اور نبود . چنین طبعی ، او را از ساکنان سست و بی روح این منطقه نیمه استوایی که دائما تب نوبه زندگیشان را به خطر می انداخت جدا می کرد.
هر چه را که به نظرش مفید می رسید اموخت و بقیه را دور ریخت. پوکر را رایج ترین تفریح جنوبی ها یافت و نوشیدن ویسکی را؛ استعداد ذاتی او در بازی پوکر و نوشیدن ویسکی دو چیز از سه چیز گرانبهای زندگی اش را به ارمغان اورد ، نوکرش و کشتزارش. سومی زنش بود که آن را لطف و کرم خداوندی می دانست.
نوکرش پورک سیاه برقی بود ، استاد اغلب حرفه های ظریف. او حاصل قمار جرالد با یکی از مالکان جزیره سن سیمونز بود که در توپ زدن دست کمی از او نداشت اما در نوشیدن رم (عرق نیشکر ) به پای او نمی رسید. بعدها صاحب قبلی پورک پیشنهاد خرید او را به دو برابر قیمت داد ، اما جرالد جدا نپذیرفت زیرا این اولین برده او بود ، و این برده که «بهترین برده آن ناحیه ساحلی » شمرده می شد. اولین قدم در راه هدف های قبلی جرالد بود. جرالد میخواست از مالکان و برده داران بزرگ شود.
نمی خواست مثل برادرانش به داد و ستد و بنکداری مشغول شود وروزها به خرید و فروش بپردازد وشبها در نور شمع به حساب ها رسیدگی کند. جرالد به بعضی از جنبه های منفی که در کار تجارت وجود داشت توجه می کرد ، ولی برادرانش اصلا این چیزها را درک نمی کردند. او می خواست یک زمین دار بزرگ شود. با رویاهای یک ایرلندی که مدتی روی زمین مردم کار کرده بود ؛ میخواست صاحب زمین شود ، صاحب جریب در جریب زمین سبز که در جلوی چشمانش گسترده شود. با بی باکی و سادگی خاص خودش ؛ تصویرهایی از خانه ، کشتزار و بردگان را در ذهن به وجود آورد. و در این سرزمین جدید ، دیگر از خطراتی که در وطنش وجود داشت خبری نبود –مالیا تهای سنگین ، توقیف و تبعید نبود ، گرسنگی و ناامنی نبود- آینده اش دچار مخاطره نمی شد. اما داشتن این رویاها و اجرای آنها در مقوله متفاوت بودند. او کشف کرد که زمان به سرعت در گذر است. نواحی ساحلی جورجیا از جانب یک تشکیلات اشرافی کنترل و محافظت می شد واین خود مانعی بود برای جرالد اوهارا که نتواند به هدف هایش دست یابد.
دست سرنوشت و دست پوکر با هم متحد شدند تا کشتزاری را که بعد ها تارا نام گرفت به او پیشکش کنند ، و او فورا بساطش راجمع کرد و از نواحی ساحلی خارج شد و به نواحی مرتفع شمال جورجیا کوچ کرد.
در یکی از بارهای شهر ساوانا ، در شبی گرم از شب های بهار ؛ داشت استراق سمع می کرد وبه حرف های یک ناشناس گوش می داد . این مرد یکی از اهالی ساوانا بود که اینک پس ازدوازده سال اقامت در نواحی مرکزی بار دیگر به ولایت خود بازگشته بود. او از برندگان بخت آزمایی زمین بود که موفق شده بود بخشی از زمین های جورجیا وسطی را خریداری نماید. این زمین ها قبلا به سرخ پوستان تعلق داشت که از یک سال پیش به تملک دولت در آمده بود. صاحب زمین ، همان مرد ناشناس ، در آنجا خانه ای ساخت و به کشاورزی پرداخت ، کشتزاری به وجود آورد ، ولی حادثه ای در راه بود ، خانه آتش گرفت و از بین رفت. و اکنون حاضر بود رمین رابه هر قیمتی که ممکن باشد بفروشد.
جرالد که همیشه رویای درست کردن کشتزاری بزرگ را در سر داشت خود را ناشناس معرفی کرد و با او به مذاکره پرداخت. علاقه اش دو چندان شد وقتی شنید مهاجرین تازه ای دسته دسته دارند در نواحی شمال کارولینا و ویرجینا ساکن می شوند. جرالد که سالها در ساوانا زیسته بود به اندازه کافی از وضع زمینهای آن ناحیه آگاه بود. و می دانست که اغلب مناطق شمالی جورجیا در واقع بیشه های تاریکی هستند که تا چندی پیش از پشت هر درخت ان یک سرخ پوست بیرون می امد. چندی پیش نیز معامله ای برای برادرانش در اگوستا انجام داده بود و تا یکصد مایلی شمال رودخانه ساوانا رفته بود و اطمینان داشت این مناطق خیلی زود اباد می شوند. زمین مورد نظر حدود دویست و پنجاه مایل از جانب شمال غرب تا ساوانا فاصله داشت و از نزدیک آن رودخانه بزرگ چاتاهوچی ( رودخانه ای است که در شمال شرقی ایالات متحده خارجیست. شاخه اصلی آن ، آپولاچی کرلا ، نام دارد که از کوه های بلوریج واقع در جورجیا سرازیر می شود و از شمال غرب عبور کرده ، آتلانت را مشروب می کند و از جهت غرب به ناحیه مرکزی و از جنوبی این ایالات وارد می شود . چاتاهوچی در مرز فلوریدا به رودخانه فلینت پیوند می خورد . طول این رود 436 مایل است. ) عبور می کرد. جرالد می دانست که زمین های ان سوی رودخانه هنوز در اختیار سرخپوستان است و کمی دچارتردید شد که با وجود سرخپوستان چگونه ممکن است زمین های زیر دست رودخانه به زودی آباد شود.
پس از یک ساعت ، ان وقت که دو آشنای تازه ، از حرف زدن خسته شده بودند ، جرالد با معصومیت روشنی که از چشمان آبی اش بیرون می ریخت پیشنهاد پوکر کرد. حریف پذیرفت و بازی آغاز شد و گیلاسهای ویسکی دم به دم پر و خالی می شد. هنگامی که شب فرا رسید و تاریکی فرو نشست ، بازیکنان دیگر از میدان خارج شدند و تنها آن دو نفر باقی ماندند ، جرلد و غریبه تازه آشنا. غریبه نقدینگی خود را باخت. پول هایی که جرالد با آن بازی می کرد متعلق به برادران اوهارا بود و اگر می باخت نمی توانست تصور کند که چه اتفاقی می افتاد و چه طور می توانست صبح فردا در کلیسا به گناه خود اعتراف کند. غریبه پیشنهاد کرد بر سر زمین بازی کنند و این همان چیزی بود که جرالد می خواست. به علاوه این سرنوشت بود ه ورق برنده را در اختیارش قرار داد ؛ برای لحظه ای وحشت کرد که اگر ورق بالاتری رو بشود پول های برده را چه طور باید پس بدهد.
بازنده به «فول آس » نگاه کرد و آهی کشید و قلم و کاغذ خواست ؛ «خب ، شک ندارم که بردی و من خوشحالم که از شر مالیاتش راحت شدم. پارسال خونه و زندگیم سوخت ؛ حالا زمین ها پر از علف و کاج شده. حالا دیگه مال توئه.»
همان شب هنگامی که مست به خانه رفت ، و پورک داشت او را روی تختخواب می گذاشت گفت :« هیچ وقت ورق و ویسکی رو با هم قاطی نکن ؛ مگر اینکه ایرلندی باشی.» نوکر سیاه پوست که داشت کم کم از اخلاق و رفتار ارباب جدید خوشش می آمد از خنده ریسه رفت و با لهجه گیچی (ناحیه ای دور افتاده و کم ارتفاع در جنوب ایالت فلوریدا ) مخلوط با کاونتی میت ، حرفهایی زد که اگر کسی غیر ز آن دو نفر آنجا بود حتما ناراحت می شد.
رودخانه گل الود فلینت از میان درختهای کاج و بلوط که پیچک های انبوه از سر و کولشان بالا رفته بودند می گذشت و دور می زد و زمین های جرالد را چون بازوهای گشاده در آغوش می گرفت. جرالد روی تپه کوچکی که قبلا خانه ای در آنجا وجود داشت ایستاده بود وبه زمین های خود نگریست. در نظر او ردیف درختان بلند وسبزی که در مقابلش قرار داشت مرز آن زمین ها بود، گویی انها را با دست خودش کاشته بود تا مالکیت خود را به اثبات رسانده باشد. روی سنگ های سیاهی که باقی مانده خانه سوخته بود ایستاده و به خیابان طولانی مشجری که به خانه منتهی می شد و آن سرش به جاده اصلی وصل بود ، چشم دوخت و با شادی بزرگی که از اعماق وجودش سر بر می آورد ، به خودش قولهایی داد و سوگندهایی خورد و دعای شکر خواند. این دو ردیف درخت های تناور و بلند از ان او بود ، این مرغزا متروک به او تعلق داشت ، زیر ماگنولیاهای جوان با آن گل های ستاره ای درشت و سفید ، علف هایی بلند روییده بودند. زمین های شخم نخورده پر از نهال های کاج و بوته های علف بود که داشتند در آن خاک سرخ رنگ ، از چهار طرف ، در املاک جرالد اوهارا پیش می رفتند –این هاهمه به او تعلق داشت ، ایرلندی بی کله ای که با شهامت تمام خطر کرد و همه چیز را به یکدست ورق واگذار نمود.
romangram.com | @romangraam