#بر_باد_رفته
#بر_باد_رفته_پارت_41
همین برای جرالد کافی بود ، فرصتی به دست اورده بود تا با دختری این چنین ازدواج کند و آنر ا یک خوشبختی به حساب اورد. اگر الن همه چیز رااز دست داد ، در مقابل جرالد همه چیز را به دست آورد. مرد باهوشی بود و می دانست که آنچه اتفاق افتاده جز معجزه ، چیزی نبوده است. ایرلندی فقیری که نه ثروتی داشت و نه خانواده ای که او را حمایت کند ، باید دختر یکی از ثروتمند ترین و نام آورترین خانواده های ساکن سواحل جورجیا را می گرفت. زیراجرالد اوهارا مرد خود ساخته ای بود.
***
جرالد در بیست و یک سالگی به آمریکا امده بود. مثل همه ایرلندی ها با بقچه ای لباس و دو شیلینگ پول ، شتابناک و ناشکیبا وارد شد ، آرزوهای بزرگ در سر داشت . در ان سوی جهنم ( مقصود کشور انگلیس است که درآن تاریخ ایرلند را تحت اشغال داشت ) از سربازان اورانژ ( William of orange ( 1650 -1702 ) یا ویلیام سوم پادشاه انگلستان. با دختر عموی خود ماری ازدواج کرد. عمویش جیمز دوم بود که در کشمکش هایی که با پارلمان داشت به ناچار از انگستان گریخت و از سلطنت خلع شد. ویلیام بر سر تصاحب تاج و تخت با پارلمان در افتاد و عاقبت پیروز شد وبه پادشاهی رسید. وی دشمن سرسخت لویی چهاردهم پادشاه فرانسه بود. در هنگام پادشاهی او مظالم فراوانی بر مردم ایرلند رفت و جنایات بسیار درآن سرزمین صورت گرفت. ) که برای دولت انگلیس یا خود ابلیس ( لقبی بد که ایرلندی ها به پادشاهان انگلیس می دادند. ) هر یک صد پوند خرج بر می داشتند خبر ی نبود ولی دولت در پی گیری قتل تحصیلدار یک مالک انگلیسی ، قوی عمل می کرد ، ازاین رو جرالد مجبور شد ناگهانی و بادست خالی ایرلند را ترک کند. بله ، او تحصیلدار را «سرباز حرامزاده اورانژ» خوانده بود زیرا عقیده داشت که کسی حق ندارد به یک ایرلندی توهین کند و بی خیال سوت بزند و شکست بوین را به رخ او بکشد.
نبرد بوین ( جنگ بوین در سال 1692 میان ویلیام سوم و هواخواهان و جیمز دوم در گرفت . ایرلندی ها از جیمز طرفداری می کردند . ) تقریبا یک صد سال پیش در گرفته بود ولی برای اوهاراها و هموطنانش مثل این بود که دیروز اتفاق افتاده باشد. درآن جنگ ایرلندی ها تمام امید ها ، رویاها ، زمین ها و دارایی های خود رااز دست دادند و گرد و خاکی سنگین برخاست که با خود هراس آورد و بساط شاهزاده استوارت ( . تنها پسر جیمز دوم بود که ادعای تاج و تخت انگلستان را داشت. او تحت حمایت چهاردهم قرار داشت. با کلمنثینا سویی یسکا دختر پادشاه لهستان اردواج کرد ولی در 1724 همسرش او را ترک کرد و به دیر وارد شد. استوارت در رم درگذشت و در کلیسای سن پیتر دفن شد. ) را در هم پیچید و ویلیام اورانژ ارتش خود را که نشان های سرخ داشتند در ایرلند باقی گذاشت تا دمار از روزگار طرفداران استوارت در آورند.
با این دلایل و دلایل دیگر ، ایرلندی ها حاضر نبودند در ایرلند بمانند و شاهد فجایع فاتحان باشند ، مگر اینکه بتوانند اقداماتی بکنند که نتایج مفیدی به بار آورد.
خانواده اهارا سال ها تحت بدترین شرایطی که فاتحان تحمیل می کردند ، زیستند و دائما متهم می شدند که بر علیه دولت اقداماتی بعمل می آورند و جرالد اولین اوهارایی نبود که سرزمین خود را رها کرد و در سحرگاهی غمناک جای وطن کرد و از ایرلند گریخت. براداران بزرگترش جیمز و اندرو ، که جرالد آن هارا به سختی به خاطر می آورد ، همراه با جوانان دیگر در ساعات منع عبور و مرور ، فعالیت هایی داشتند و گاهی هم هفته ها غیب می شدند وباعث نگرانی مادرشان می شدند. بعد از اینکه تعدادی تفنگ را که در خوکدانی خانه اوهارا ها چال شده بود کشف کردند انان نیز به ناچار به امریکا گریختند. اکنون آنان در ساوانا بازرگان موفقی بودند و گاهی که مادرشان ازآن ها یاد می کرد می گفت :«فقط خدا می داند که اینها از کجا به این ثروت رسیده اند.» به پشت گرمی این دو برادر بود که جرالد راهی آمریکا شد.
خانه را با بوسه های گرم و دعای خیر و نصایح پدر ترک کرد. در لحظات وداع ؛ پدر گفت :« به یاد داشته با ش که کی هستی و دست نیاز پیش کسی دراز نکن.» پنج برادر قد بلندش او را وداع گفتند و با لبخند های دلگرم کننده به او شهامت دادند ،زیرا او کوچکترین فرزند یک خانواده پر جمعیت بودو پدر و پنج برادرش همگی شش فوت یا بیشتر قد داشتند و پهنای سینه شان متناسب می نمود. اما جرالد ، در بیست و یک سالگی ، پنج فوت و چهارم و نیم اینچ قد داشت. حداکثر لطفی که خداوند به او کرده بود . این فقط آدمی مثل جرالد بود که می توانست کوتاهی قدش را ندیده بگیرد و ان را مانعی برای خواسته هایش نداند. به علاوه همین کوتاهی قد یکی از علت های پیشرفت شد ، زیرا آموخته بود که آدم های کوچک اندام باید برای بقای خود در میان اجتماع از بلند قدها سخت بکوشد. و جرالد سخت کوش بود.
برادران بلند قدش ، عبوس و بسیار کم حرف بودند. آداب دیرین و افتخارات گذشته انان برای همیشه از میان رفته ، فراموش شده بود. آثار این ویرانی به صورتتنفرهای بی دلیل ، گاه از وجود تلخشان بیرون می ریخت. اگرجرالد اوهارا چون برادرانش بلند قد و تنومند بود حتما راه آنان رادنبال می کرد وتلخ وتاریک در مقابل دولت می ایستاد. مادرش می گفت :«او کله خر است وجلوی دهانش رانمی تواند بگیرد.» از هر چیز کوچکی آتشی می شد ، مچش بسیار تنومند بود و عضلات شانه اش برامده می نمود به طوری که از دور هم می شد این بر آمدگی را دید. وقتی میان برادرانش ،اوهاراهای بلند قد ، می ایستاد مثل خروس کوچکی بود که وسط چند تا مرغ بزرگ ول کرده باشند. برادران ، او رادوست داشتند اما گاهی از کارهای او خشم می گرفتند ولی هنگامی که می خواستند اورا تنبیه کنند گویی بچه ای را ادب می کنند ، مشت های بزرگ خود را نرم بر او فرود می آوردند. اگر چه وسائلی را که برای خواندن و نوشتن همراهش کرده بودند مختصر بود ، اما او حتی از آنها خبر نداشت و اگر هم به او می گفتند اهمیتی نمی داد. مادرش به قدر کافی خواندن و نوشتن به او اموخته بود. کمی هم حساب بلد بود . معلوماتش از این فراتر نمی رفت. زبان لاتین را تا حدی می دانست که بتواند در دعاهای کلیسا شرکت کند ، از تاریخ ایرلند فقط حوادث تلخ را به یاد داشت ، قطعات مختصری از شعرهای «مور » را از حفظ داشت و چند آواز محلی را نیز از دوران کودکی می دانست ، از موسیقی چیزی سرش نمی شد. اگر چه به مردمی که اهل کتاب بودند به دیده احترام می نگریست ولی از ناتوانی خودش در این مورد دلگیر نبود. در کشوری که مردم بی سواد به ثروتهای بی حساب رسیده بودند ، چه نیازی به اموختن بود ؟ در کشوری که شرط ثروت ، نیرومندی و نترسیدن از کار بود سواد چه معنی داشت؟
برادرانش جیمز و اندرو نیز که او را در فروشگاه خود به کار گماردند از بی سوادی او باکی نداشتند. همان توان خواندن و نوشتن و شخصیت سلامت و استعداد برجسته او در چانه زدن ، اعتماد دو برادر را جلب کرد ومحبتش را به دل گرفتند. ولی اطلاعات مختصر او درباره شعر و ترانه گاهی حسادت برادران را تحریک می کرد با وجود این با نیرویی ذاتی خود توانسته بود نظر آن ها را به خود جلب کند. آمریکا در سال های اول قرن با ایرلندی ها مهربان بود. جیمز و اندرو که با خرید و فروش کالا کارشان را شروع کرده بودند ، اجناس مختلف را در گاری های سرپوشیده از ساوانا به مناطق مرکزی جرجیا حمل می کردند و ارام ارام فروشگاهی برای خود درست کردند و جرالد هم به انان ملحق شد.
جنوب را دوست داشت و به تعبیر خودش ، به زودی یک جنوبی شد. در جنوب –و جنوبی ها.چیزهای زیادی بود که او نمی دانست ؛ ولی از ته دل که صفت بارز او بود عرف و عادت انهارا به خود تطبیق داد ؛ آن طور که درک می کرد ؛فقط برای خودش. پوکر و مسابقه اسب سواری ، سیاست بافی ، قانون ، حقوق ایالتی و ناسزاگویی به یانکی ها ، برده داری ، محصول پنبه درجه یک ، خوار شمردن و تحقیر سفید پوست های آشغال و غلو کردن در رفتار احترام آمیز به بانوان از جمله چیزهایی بود که او با علاقه و در مدتی کوتاه یاد گرفت. حتی یاد گرفت که تنباکو بجود. نوشیدن ویسکی را دیگر خوب بلد بود ، چون با ان به دنیا آمده بود.
ولی جرالد ، جرالد ماند. عادت های زندکی و افکارش عوض شد ؛ اما رفتارش را نخواست عوض کند ، گرچه در دراز مدت می توانست.
romangram.com | @romangraam