#بر_باد_رفته
#بر_باد_رفته_پارت_38
جرالد دیگر تحمل این حرفها را نداشت. از اینکه باید بار این مشکل را به دوش بکشد آزار می دید. احساس تاسف می کرد. با وجود اینکه بهترین جوانان ناحیه را به علاوه تارا به او هدیه کرد ه بود ، باز اسکارلت ناراضی می نمود. انتظار داشت هدیه اش با شوق و بوسه پذیرفته شود.
«خب ، دیگه اخم نکن دختر ، برای من اهمیت نداره که تو با کدوم مرد ازدواج می کنی . این آدم هر کس هست باید یک نجیب زاده جنوبی مغرور باشه. عشق برای زن ها بعد از ازدواج به وجود میاد.»
«اوه پاپا ، این طرز فکر ایرلندیه!»
«طرز فکر خوبی هم هس! این کار آمریکایی هاس که به خاطر ازدواج عاشقانه ، این ور و اون ور پرسه بزنن ، مث نوکرها ، مث یانکی ها. بهترین ازدواج وقتیه که شوهر رو پدرو مادر برای دخترشون پیدا کنن. وگرنه دختر چشم و گوش بسته ای مث تو چطور می تونه بین مرد خوب و مرد بد فرق بذاره.؟ به خانواده ویکلز نگاه کن. چه چیزی نسل اونا رو این طور مغرور و قوی نگه داشته؟ برای اینکه تو خودشون ازدواج می کنن. با فامیل های خودشون. با آدمهایی مث خودشون.»
اسکارلت فریاد زد:« آه » رنج گرانباری دوباره اسکارلت را در خود گرفت.
حرف های جرالد آن حقیقت وحشتناک و ناگزیر را دوبار نشان داد. جرالد به صورت برافروخته لو نگریست ، پاهای خود را از روی بی قراری تکان می داد.
جرالد پرسید :«نمی بینم گریه کنی»ناشیانه دستش را زیر چانه اسکارلت گذاشت ، سعی کرد صورتش را بالا بیاورد. در چهره خودش نیز شیارهای اندوه و ترحم مشاهده می شد.
اسکارلت با غضب فریاد زد:«نه.» از او دور شد.
«دروغ میگی. ولی من خوشم میاد . خوشحالم که این غرور در تو هست ، دختر. دلم میخواد فردا تو مهمونی هم ، همین طور مغرور باشی. دلم نمی خواد مردم پشت سرت حرف بزنن بهت بخندن و برات غصه بخورن. که عاشق مردی شدی که نمی تونه جز یک دوستی ساده چیز دیگه ای بهت بده.»
اسکارلت با اندوهی که در دل داشت فکر کرد:«اوه ، یک عالمه چیز به من یاد داد. با جرات می گم. کاش می تونستم بگم. فقط اگه یه کمی دیگه وقت داشتم ، می تونستم وادارش کنم که بگه دوستم داره –اوه چی می شد اگه این ویکلزها تو خودشون ازدواج نمی کردن. چی می شد اگه این رسم رو نداشتن!»
جرالد بازویش را گرفت و به طرف خود کشید.
romangram.com | @romangraam