#بر_باد_رفته
#بر_باد_رفته_پارت_39


«حالا دیگه بریم خونه شام بخوریم. حرفهایی هم که زدیم پیش خودمون می مونه. من چیزی به مادرت نمی گم –تو هم نباید بگی. دماغت رو هم بگیر دختر.»

اسکارلت با دستمالی که از خشم پاره اش کرده بود دماغش را گرفت. هر دو در تاریکی بازو در ازوی به سوی خانه به راه افتادند ، اسب هم به آهستگی دنبالشان می رفت. نزدیک خانه ، وقتی قامت سایه وار مادرش را روی ایوان دید احساس کرد که دلش می خواد دوباره حرف بزند. مادر ، کلاه وشال و دستکش پوشیده بود. پشت سرش مامی ایستاده بود ، رنگی صاعقه ور در چهر ه اش مشاهده می شد. در دستش کیف چرمی الن اوهارا دیده می شد. که معمولا داروها و وسایل زخم بندی خود را برای معالجه بردگان در آن می گذاشت. لبهای کلفت و آویخته او از خشم متورم شده بود هنگام خشم لب زیرین خود را آن قدر گاز می گرفت که باد می کرد. اسکارلت می دانست که مامی از چیزی عصبانی است که مطابق میلش نیست.

وقتی آن دو در جاده ظاهر شدند الن گفت:« این شما هستید آقای اوهارا؟«الن از نسلی بود که پس از هفده سال زندگی مشترک و به دنیا اوردن شش فرزند هنوز به آداب و تشریفات اهمیت زیادی میداد-«آقای اوهارا متاسفانه در منزل اسلاتری یک بیمار هست. بچه اِمی به دنیا آمده ، اما دارد می میرد. باید حتما تعمید شود. من دارم با مامی به آنجا می روم تا ببینم چه می توانم بکنم.»

صدایش لحن خواهش داشت ، البته می دانست شوهرش موافقت خواهد کرد اما این خواهش طبعا جرالد را خشنود می کرد.

با این وجود داد و فریاد جرالد بلند شد:«تو رو به خدا اون آشغال های سفید باید بیان سراغ تو ، اون هم درست سر شام. من باید خبرهایی رو که از آتلانتا رسیده ، درباره جنگ برات تعریف کنم! خیلی خب ، برو خانم اوهارا ، می دونم که اگه اتفاقی بیفته و تو برای کمک نری شب سر راحت روی بالش نمیذاری.»

«ممکن نیست خانوم بتونه راحت بشینه. اگه شبا هم برای سیاه های بدبخت یا آشغال های سفید اتفاقی بیفته ، اون حتما باید بره و گرنه از غصه خوابش نمی بره.» مامی همچنان غر می زد و به سوی کالسکه ای که پایین پله ها ایستاده بود می رفت.

الن با دستی که دستکش داشت گونه اسکارلت را نوازش کرد:«عزیزم سر شام تو به جای من پذیرایی کن.»

با وجود اینکه دردی بزرگ در جان داشت باز هم مثل همیشه تحت تاثیر جادوی نیرومند نوازش های مادر قرار می گرفت. رایحه ارامش بخش بهار نارنج که از لباس های ابریشمی خش خش کننده اش متصاعد بود افسونی داشت که او را از خود بی خود می کرد . رایحه مطبوع الن اوهارا در نظر اسکارلت معجره ای بود ، معجزه خانه ، که حرمتی داشت و او را مجذوب و آرام می کرد.

جرالد همسرش را در سوار شدن به درشکه کمک کرد و به سورچی دستور داد که در راندن احتیاط کند. توبی که مدت بیست سال مهتر اسب های اوهارا بود ، از این سفارش کمی ناراحت و درهم شد ، انتظار نداشت پس از این همه سال او را با وظیفه خود اشنا کنند. مامی پهلوی او نشسته بود وهر دو تصویری زنده اما عبوس از آفریقاییان واقعی بودند.

جرالد با خشم گفت:«اگه این همه کمک به این اسلاتری های آشغال نکرده بودم مجبور نبودند پولشون را جای دیگر خرج کنند. همیشه توی این فکر بودند اون چند تا جریب زمین باتلاقی شون روبه من بفروشن. اگه خریده بودم این منطقه از شر اونا راحت می شد.» بعد ناگهان چهره اش باز شد ، همان حالت شوخ وشاد همیشگی به او بازگشت :« بیا دختر ، بیا بریم و به پورک بگیم عوض اینکه دیلسی رو بخرم خودشو به ویکلز فروختم.»

افسار اسبش را که هنوز در دست داشت به پسرک سیاهی که همانجا ایستاده بود داد و از پله ها بالا رفت. دز این لحظه افسردگی و دل شکستگی اسکارلت را فراموش کرده بود و همه حواسش را به شوخی با پورک داده بود. به دنبال او اسکارلت به آرامی از پله ها بالا رفت ، گویی پاهایش توان نداشت. فکر می کرد تفاوتی که میان او و اشلی وجود دارد عجیب تر از عدم تناسب پدرش با الن روبیلار اوهارا نیست. مثل همیشه متحیر بود که پدر پر سر و صدا و شلوغ و بی حس و حال او چطور توانسته با زنی مثل مادرش ازدواج کند ، کمتر زوجی بودند که این همه از نظر رفتار ، تفکر و عادت باهم متفاوت باشند.

romangram.com | @romangraam