#بر_باد_رفته
#بر_باد_رفته_پارت_37


میخواست بگوید :«وقتی نمی تونی مردی رو که می خوای داشته باشی.»

اسکارلت هدیه جرالد را که به شیوه شوالیه ها تقدیم شده بود رد کرد ، هدیه ای که بعد از الن عزیزن ترین چیز او به شمار می رفت. با صدای که به غرش شباهت داشت فریاد کشید:

«اسکارلت اوهارا ، این تویی که اینجا ایستادی و به من می گی تارا –زمین – هیچ ارزشی نداره؟»

اسکارلت با کله شقی تصدیق کرد. دلش بیش از آن شکسته بود که به خشم پدر اهمیت بدهد.

«زمین تنها چیزی در دنیاست که به همه چیز می ارزه.»

از خشم فریاد می زد و دست های کلفت و بازوهای کوتاه خود را در هوا تکان می داد.«چون تنها زمین در این دنیا باقی می مونه ، و تو هیچ وقت نباید اینو فراموش کنی! تنها چیزی که ارزش کار کردن ، جنگیدن ومردن رو داره.»

اسکارلت با نفرت گفت:«آه ، پاپا ، مث یک ایرلندی حرف می زنی.»

«ایرلندی بودن باعث خجالت منه؟ نه ، من بهش افتخار میکنم. اینو هم فراموش نکن دخترک ، که تو هم نیمه ایرلندی هستی. و برای هیچ کس که یک قطره خون ایرلندی تو رگ هایش باشه ، زمین مثل مادر می مونه. در این لحظه تو باعث شرم من شدی. من ه او زیباترین زمین دنیا رو دادم-کاونتی میت در اون سرزمین باستانی – و تو در مقابل چیکار میکنی؟ اهانت می کنی.»

جرالد می رفت که سخنرانی خود را به فریادهای خشم آلود تبدیل کند ولی جیزی غم انگیز در چهره اسکارلت ، مانع شد.

«ولی تو جوونی ، عشق به زمین حتما به سراغت میاد. اگه ایرلندی هستی ،از این عشق نمی تونی فرار کنی. مثل یک بچه دلواپس بازیچه خودتی. وقتی بزرگتر شدی ، می بینی که این..حالا تصمیمتو درباره کید یا دوقلو ها یا حتی پسرهای مونرو بگیر ، و می بینی که من چقدر دارم باهات راه می یام.»

«اوه پاپا!»

romangram.com | @romangraam