#بر_باد_رفته
#بر_باد_رفته_پارت_36
اسکارلت ناگهان احساس کرد که دلش می خواهد گریه کند ، «ولی شما خوشبخت شدید ، تو و مادر که مث هم نیستین .» دیگر به حرفش ادامه نداد ، می ترسید برای گستاخی اش سیلی بخورد.
جرالد به ارامی به سخنش ادامه داد ،دنبال کلمات می گشت. «خانواده ویکلز با همسایه های دیگه ما فرق دارن. با هر خانواده ای که من تا حالا شناختم فرق دارن. این ها مردم عجیبی هستن ، وبهتره که توی فامیل خودشون ازدواج کنن و چیزهای عجیب رو برای خودشون نگه دارن.»
«چرا ، پاپا ، اشلی اونجور-»
«ساکت باش ، دخترک! من نمی خوام بر علیه اون جوانک حرف بزنم ، چون ازش خوشم میاد. وقتی می گم عجیب ، مقصودم دیوونه نیس. اون عجیبه، ولی نه مث کالورت ها که هر چی دارن رو اسب ها شرط بندی می کنن ؛ یا مث تارلتون ها که در هر زایمان یکی دو تا عرق خور بیرون می ندارن ، یا مث فونتین ها ، آدم های بی پروا و بی شعوری که برای مختصر چیزی آدم می کشن. فهمیدن این چیزها ی عجیب آسونه. البته ، خدا به من محبت داشت و گرنه ممکن بود من هم همه این کارها ر بکنم. منظورم این نیست که اگه زن اشلی بشی ممکنه دنبال زن های دیگه بیفته باتو رو کتک بزنه ، اگه این کار ها رو بکنه با زهم تو خوشبختی یا لااقل معنی این کارهاشو می فهمی. اما اون یه جور دیگه عجیبه. اصلا نمیشه فهمید من ازش خوشم میاد ، ولی حرف هاش برام سر و تهی نداره. حالا ، برام بگو دخترک تو از کارهای بی معنی اون مث کتاب خوندن ، شعر گفتن ، موسیقی و نقاشی چیزی می فهمی؟ از این دیوونه بازی ها سر در میاری ؟»
اسکارلت از روی نا شکیبایی فریاد زد:«اوه ، پاپا اگه باهاش ازدواج کنم همه این چیزها رو تغییر می دم.»
جرالد با عصبانیت گفت:« اه ، تغییر می دی ، می تونی؟ پس تو چیزی از زندگی یک مرد نمی دونی ، اشلی رو رها کن. هیچ زنی تا حالا نتونسته کوچکترین تغییری در شوهرش به وجود بیاره ،اینو فراموش نکن . و تغییر افراد خانواده ویکلز –غیر ممکنه دختر ! همه خانواده اینجوری هستن ، همیشه همینجوری بودن . و احتمالا هم خواهند بود. من بهت می گم که اونا اصلا عجیب به دنیا اومدن. ازاینجا می کوبن میرن نیویورک و بوستن برای دیدن اپرا وتابلوهای نقاشی. سفارش کتاب های فرانسه و آلمانی به یانکی ها می دن! و می شینن این کتابا رو می می خونن و خیال پردازی می کنن ، خدا می دونه درباره چی ، وقتی می خوان یه خورده بهتر باشن میرن شکار یا پوکر بازی می کنن ، یعنی کارهایی که هر عاقلی می کنه.»
اسکارلت با خشم به انچه که درباره زن صفتی اشلی به تمسخر می گفتند اشاره کرد وگفت:«هیچ مردی در این ناحیه بهتر از اشلی سواری نمی کنه ، هیچ کس ، شاید فقط پدرش. و اما درباره پوکر مگه همین اشلی نبود که هفته پیش در جونز بورو در هزار دلار از شما برد؟»
جرالد به آرامی گفت:« پسرهای کالورت دوباره فضولی کردن ، دیگه قرار نبود مقدارشو بدونی. اشلی می تونه پا به پای بهترین سوار کار بیاد ، پا به پای بهترین پوکر باز بیاد –اون منم دخترک! انکار نمی کنم که در مشروب خوری می تونه تارلتون ها را از پا بندازه. اون همه ی این کارها رو می تونه بکنه ، اما نه از ته دل ، اینکه می گم عجیبه.»
اسکارلت ساکت شد ، دلش فرو ریخت. از این اخری دیگر نمی توانست دفاع کند. زیرا اسکارلت می دانست حق با جرالد است. اشلی تمام این تفریحات را از ته دل انجام نمی داد. او به کارهای مورد علاقه مردم ، واقعا علاقه نشان نمی داد.
جرالد مفهوم سکوت او را خوب می دانست. بازویش را به ارامی نوازش کرد و فاتحانه گفت:«خب ، اسکارلت ، این حقیقت رو قبول داری. با شوهری مثل اشلی چه کار می خواهی بکنی ؟ اونا ماه زده اند ( آدمی که کارهای عجیب و غریب از او سر می زند کارهایی می کند که موافق رسم و عرف نیست. مفهوم دیگرش آدمی است که خلی شده باشد گاه خل هم معنی می دهد. ) همه ویکلزها». و بعد با چاپلوسی ادامه داد:«وقتی به تارلتون ها اشاره کردم ، نخواستم اونها رو به تو تحمیل کنم. اونا جوون های خوبی هستن. ولی اگه کید کالورت رو قبول کنی ، من هم حرفی ندارم. کالورت ها آدم های خوبی هستن. همشون ، حتی اون پیرمرد که با یک زن یانکی ازدواج کرده. و وقتی من مُردم –حرف نزن ، عزیزم ، گوش بده ! تارا رو برای تو و کید می ذارم.»
اسکارلت با خشم فریاد زد:«من کید رو حتی توی یک سینی نقره ای هم نمی خوام ، دلم نمی خواد اونو به من تحمیل کنین. تارا یا هر ملک دیگه ای رو هم نمی خوام. کشتزارها ارزشی ندارن وقتی-»
romangram.com | @romangraam