#بر_باد_رفته
#بر_باد_رفته_پارت_35


اسکارلت با صدای گرفته اس گفت:« مادر وقتی با شما ازدواج کرد فقط پونزده سالش بود من شونزده سالمه.»

جرالد گفت:«مادرت فرق می کرد. اون مث تو دمدمی مزاج نبود. حالا راه بیفت ، دختر ، خوشحال باش ، من هم قول می دم هفته دیگه ببرمت به چارلز تون تا خاله اولالی رو ببینی و سر وصدایی رو هم که دور و بر قلعه سامتر به راه افتاده نشونت بدم ، در عرض یک هفته اشلی رو فراموش می کنی.»

اسکارلت باخود گفت:« فکر می کنه من بچه ام.» غم و خشم ترکیب عجیبی در ذهنش به وجود آورده بودند.

«فقط در فکر اینه که یک اسباب بازی تازه برام دست و پا کنه شاید که من این ضربه ها رو فراموش کنم.»

جرالد آمرانه گفت:«حالا هم برای من لب ورنچین. اگه شعور داشتی تا حالا با استوارت یا برنت تارلتون ازدواج کرده بودی. خوب فکر کن دختر. با یکی از این دو قلوها ازدواج کن ، تا املاک ما یکی بشن ، اونوقت جیم تارلتون و من برای شما یک خونه قشنگ می سازیم ؛ درست جایی که کشتزارها به هم می رسن؛ در یک بیشه کاج و -»

اسکارلت فریاد زد:«با من مث یه بچه رفتار نکن! من نمی خوام به چارلزتون برم یا خونه داشته باشم یا با دوقلوها ازدواج کنم. فقط می خوام-» حرفش را برید ولی دیگر کار از کار گذشته بود.

صدای جرالد به طرز عجیبی آرام بود ،شمرده حرف می د و کلمات را از انبار ذهنش بیرون می کشید ، کلماتی که کمتر از او شنیده بود.

«بله ، فقط می خوای با اشلی ازدواج کنی. ولی اونو به دست نمیاری. اگرمیخواست با تو ازدواج کنه ، بدون شک من رضایت نمی دادم. به خاطر دوستی هایی که میان من و جان ویکلز وجود داره.»

به چشمان ترسان او نگریست و ادامه داد :«من دلم میخواد دخترم خوشبخت بشه و تو با او خوشبخت نمی شی.»

«آه ، میشم ! میشم !»

«خوشبخت نمی شی ، دختر. خوشبختی وقتی به وجود میاد که زن و شوهر مث هم باشن.»

romangram.com | @romangraam