#بر_باد_رفته
#بر_باد_رفته_پارت_34


«چیزی نیس.»جوابش کوتاه بود. خودش را به پدر چسباند و به او در آویخت. «بریم خونه پاپا.»

پدرنگاهش کرد :«خوبه ، حالا این تویی که اصرار داری بری خونه. اما من همینجا می ایستم تا بفهمم موضوع چیه. حالا که فکرشو می کنم می بینم که این روزا خیلی عوض شدی. اشلی به تو چیزی گفته؟ پیشنهاد ازدواج کرده؟»

جواب اسکارلت مختصر بود:«نه.»

جرالد گفت،:« پیشنهاد هم نمی کنه.»

در وجود اسکارلت ناگهان شعله های خشم زبانه کشید. جرالد با حرکت دست او را آرام کرد.

«زبونتو نگه دار ، دختر خانم! امروز بعد ازظهر از جان ویکلز شنیدم که اشلی می خواد با میس ملانی ازدواج کنه. این خبر فردا اعلام میشه.»

دستهای اسکارلت جدا شد. پس حقیقت داشت. پارگی شدیدی بر قلبش احساس کرد ، گویی جانوری وحشی او را دریده است. به چشم های پدر نگاه کرد ، کمی ترحم در آنها دید ، دردی که در آنها می دید از مشکلی بر می خاست که چاره ای برایش نداشت. جرالد ، اسکارلت را دوست داشت. مایل نبود دختر محبوبش را این چنین دچار مشکلی کودکانه ببیند. راه حلی برایش نداشت و همین به شدت او را ناراحت می کرد. الن جواب همه چیز را داشت. اسکارلت باید مشکل خود را نزد او می برد.

مل همیشه که هیجان زده می شد فریاد زد :« فقط خودتو مسخره کردی یا –همه ما رو؟ نکنه دنبال مردی دویدی که تو رو دوست نداره؟ اونم وقتی که همه جوون های این ناحیه از خدا می خوان با تو ازدواج کنن.»

خشم و غرور پایمال شده درد را از او دور کرد.

«هیچ وقت دنبالش ندویدم. فقط –از این خبر تعجب کردم.»

جرالد در مقابل او ایستاد و گفت:« دروغ می گی!» کمی مهربانی هم از لحنش احساس می شد:«متاسفم دختر ، به هر حال تو هنوز بچه ای ؛ البته مشکلات دیگه ای هم هس.»

romangram.com | @romangraam