#بر_باد_رفته
#بر_باد_رفته_پارت_33
«خبری نبود ، مث همیشه. کید کالورت اونجا بود. وقتی کار معامله دیلسی تموم شد ، همه تو سرسرا نشستیم و چن گیلاس عرق خرما خوردیم. کید تازه از اتلانتا برگشته ، اتلانتا وضع خوبی نداره ، اونجا همه راجع به جنگ صحبت می کنن و -»
اسکارلت آهی کشید . جرالد می رفت که دوباره مسئله جنگ را پیش بکشد و ساعت ها درباره آن حرف بزند. به سرعت موضوع را عوض کرد.
«راجع به مهمونی فردا چیزی گفتن؟»
«حالا که فکر می کنم می بینم که راجع به مهمونی فردا هم صحبت کردیم. میس-اسمش چی بود –اون دختر کوچولو و شیرینی که پارسال اینجا بود ، تو می شناسیش ، دختر خاله اشلی – اها ، یادم افتاد. ملانی هامیلتون ؛ اسمش همینه ، اون و برادرش چارلز تازه از آتلانتا اومدن و -»
«اوه ، پس اومدن.»
«آره اومدن. دخترک شیرین و ساکتیه. برخلاف زن های دیگه در مورد خودش حرف نزد. راه بیا دختر ، فس فس نکن. مادرت ممکنه ناراحت بشه و دنبال ما بفرسته.»
قلب اسکارلت از این خبر ناگهان فروریخت. امیدوار بود حادثه ای ، ملانی را در آتلانتا نگه دارد ، جایی که باید باشد. و حالامی دید که بر خلاف خواست او ؛ پدرش هم او را می ستاید و از خلق و خوی آرامش تعریف می کند.
«اشلی هم اونجا بود؟»
جرالد دستش رااز دست دخترش خارج کرد و مستقیما در چهره او خیره شد. «بله ، اونم بود. و اگه برای همین اومدی اینجا دنبال من ، پس چرا اینقد ر مِن مِن می کنی . از این شاخ به اون شاخ می پری؟»
اسکارلت چیزی برای گفتن نداشت دلش میخواست انقدر جرات داشت که به او فرمان دهد همه چیز را بگوید.
«اشلی اونجا بود و حال تو راهم پرسید ، خواهراشم همینطور . گفتن خیلی دلشون می خواد فردا تو رو توی مهمونی ببینن ، من هم قول دادم که حتما میری » و با عصبانیت ادامه داد :«و حالا ، دختر ، موضوع تو و اشلی چیه؟»
romangram.com | @romangraam