#بر_باد_رفته
#بر_باد_رفته_پارت_32


«حالا دیگه سر و وضعت مرتب شد. دلم نمی خواد فکر کسی فکرکنه که تو باز قولت رو فراموش کردی ، مگه اینکه خودت بخوای پز بدی. ولی فکرمی کنم دیگه بعد از اینکه پارسال همین جا پات شکست-»

«خب دیگه بسه لعنتی ، کار من به کجا رسیده ، حالا دیگه دخترم به من میگه بپر با نپر.» درحالی که با صدای بلند صحبت می کرد دوباره گونه اسکارلت را نیشگون گرفت.« این دست و پا و گردن مال خودمه. دلم می خواد بشکنم ،به کسی چه مربوط ، راستی ، خانوم کوچولو ، جنابعالی بدون شال اینجا چیکار می کنین؟»

اسکارلت درک می کرد که پدر ش می خواهد از شر این موضوع خسته کننده راحت شود ، دستش را در بازوی او حلقه کرد وگفت:« منتظر تو بودم پاپا. نمی دونستم اینقدر دیر میای. میخواستم بدونم دیلسی رو بالاخره خریدی یا نه؟»

«البته که خریدمش. اما ورشکست شدم. هم خودشو دیدم هم دختر کوچولوش ، پریسی. جان ویکلز می خواس اونا رو همینجوری مفتی بده ، اما قبول نکردم ، گفتم جرالد اوهارا همیشه در معامله رعایت دوستی ها رو می کنه. بالاخره راضیش کردم هر دو شون رو سه هزار دلاربده.»

«خدای من ،پاپا. سه هزار دلار؟ تو که مجبور نبودی پریسی رو هم بخری!»

«مث اینکه دوباره دخترم داره از من ایراد می گیره.» لحنش کمی ملامت امیز بود.«پریسی دختر کوچولوئیه -»

اسکارلت به ارامی گفت :«اره ، دیدمش خیلی هم لوسه جونور احمق. و تنها دلیلی که اونو خریدی این بود که دیلسی از تو خواست.»

جرالد سرش را پایین انداخت ، کلافه بود. در چنین مواقعی اسکارلت معمولا می خندید تا ناراحتی را ازدل او بیرون کند.

جرالد گفت:« خب ، چیکار می تونستم بکنم. اگه بچه رو نمی خریدم مادرش شب وروز زار می زد، اونوقت برای ما چه ارزشی داشت؟ خب این هم برای خود من تجربه ای شد دیگه اجازه نمی دهم سیاهای ما با سیاهای مزرعه های دیگه ازدواج کنن. اینجور معامله ها ادمو ورشکست می کنه. خب دیگه ، راه بیفت خانم کوچولو ، دیر شده ، بریم خونه شام بخوریم.»

سایه ها اکنون تیره تر بودند ؛ آخرین انوار سبز رنگ ، اسمان را ترک کرده بودند و خنکی سبکی داشت جای عطر بهاری را می گرفت. اما اسکارلت درنگ می کرد ، نمی دانست چطور باید موضوع صحبت را به اشلی بکشاند طوری که سوءظن پدر بر انگیخته نشود. کار سختی بود ، زیرا اسکارلت در این کار اصلا مهارت نداشت ، جرالد هم چون او از این مهارت بی بهره بود و نمی توانست استادانه نفوذ کند ، با این وجود ، نفوذ اسکارلت در او بیشتر بود وجرالد به ندرت در این کارتوفیق می یافت.

«خب ، در دوازده بلوط چه خبر بود؟»

romangram.com | @romangraam