#بر_باد_رفته
#بر_باد_رفته_پارت_31


با صدای بلند خندید و همانطور که انتظار داشت جرالد متوجه صدا شد و او را شناخت . بعد کمی جلوترراند وخم شد ، چهره بر افروخته خود را پیش آورد. با زحمت از اسب به زیر آمد چون زانویش هنوز خوب نشده بود. عنان را زیر بغل گرفت و به طرف اسکارلت آمد.

گونه اورا نیشگون گرفت و گفت:« خب ، خانم کوچولو داشتی جاسوسی منو می کردی ، ها؟ مث خواهرت سوالن. چیزی که به مادرت نمی گی ، ها؟»

صدایش در عین خشونت ، لطف و مهر مخصوصی داشت و اسکارلت زبانش را درآورد و میان دندان هایش گرفت و پیش رفت و قبل از هر چیز کراوات او را مرتب کرد. نفس جرالد روی صورت اسکارلت پهن می شد و از ان رایحه تند بوربون ( نوعی ویسکی ) آمیخته با طعم نعنا استشمام می شد. مثل مردان دیگر ، همیشه بوی تنباکو ، چرم واکس خورده و اسب می داد –بویی بود مخصوص ، آمیخته ای از بوهای مختلف که اسکارلت کاملا با آنها اشنایی داشت.

اسکارلت با اطمینان پاسخ داد:« نه پاپا ، من مث سوالن اهل جاسوسی نیستم.» بعد کمی عقب تر رفت تا سر و وضع او را بهتر تماشا کند.

جرالد مرد کوچک اندامی بود ، کمی بیشتر از پنج فوت به نظر می آمد. ولی هنگامی که می نشست درشتی عضلات شانه و گردنش او را لاغرتر و بلند تر نشان می داد. پاهای ورزیده و توانمندش که تنه درشت او را حمل می کردند همیشه در چکمه های براق و واکس خورده قرار داشت و مثل پسر بچه هایی که می خواهند پز دهند کمی گشاد راه می رفت. اغلب مردانی که قد کوتاه دارند وقتی می خواهند جدی باشند کمی مضحک به نظر می آیند؛ ولی خروس های کوچک ( خروسی است کوچک اندام که در شهر سانتام از شهر های جاوه پرورش می یابد ) اندام هم بالاخره برای خودشان در میان مرغ وجوجه های خود ارج و قربی دارند ، وجرالد اوهارا هم چنین وضعی داشت. هیچ کس پیدا نمی شد که عقیده داشته باشد جرالد اوهارا آدم مضحکی است.

شصت ساله بود وموی تابدار وسپیدش چون موجی از نقره می درخشید. در صورتش رنگی از هوشمندی دیده می شد وبقایای جوانی را هنوز نشان می داد از چشم های کوچک و ابی رنگش برقی از شوق وشور شباب بیرون می ریخت ، مثل جوانانی که پیوسته در شادکامی زیسته اند و هرگز از رنج و محنت خبری ندارند.

از پس سالها جلای وطن ، چهره ایرلندی اش هنوز ایرلندی باقی مانده بود. صورت گرد ، قرمز روشن ، بینی کوتاه ، دهان گشاد ، وخلق و خویی مبارزه جو. هرگز خود را با مشکلات زندگی آنچنان درگیر نمی کرد. مشکلات برای او مثل کشیدن کارت های بد در بازی پوکر بود. هنوز یک ایرلندی باقی مانده بود.

در زیر این ظاهر نتراشیده ، قلبی رئوف و مهربان می تپید . رنج و محنت دیگران برایش قابل تحمل نبود ، طاقت دیدن مجازات بردگان را نداشت ، حتی از ناله بچه گربه ها و گریه کودکان ناراحت می شد. اما ازاینکه دیگران به ضعف هایی از این دست پی ببرند وحشت داشت. هر کسی که با لو آشنایی می شد بعد از پنج دقیقه به مهربانی و رحم و شفقت او پی می برد ، اما وقتی خصوصیت های ذااتی اش کشف می شد ، سخت بر می آشفت. دوست داشت وقتی صدایش را بلند می کند و فرمامی می دهد ، همه از ترس به خود بلرزند و دستوراتش را فورا اجرا نمایند. اما در سراسر املاک تارا تنها یک صدا بود که از آن اطاعت می شد –صدای آرام و نرم همسرش الن ، و جرالد این مسئله را هرگز به خود هموار نکرده بود. این رازی بود که جرالد هرگز ازآن سر در نمی آورد. الن اوضاع راطوری ترتیب می داد که همه به ظاهر از دستورات جرالد اطاعت کنند. کارها به نحوی انجام می شد که جرالد تصور می کرد این همه نظم و ترتیب از وجود او صادر می شود.

اسکارلت کمتر از دیگران تحت تاثیر حرارت و داد و فریاد و خشم پدرش قرار می گرفت. او بزرگترین فرزند خانواده بود وجرالد اطمینان داشت که بعد از این سه فرزند ، دیگر بچه دیگری نخواهد داشت ، دلش میخواست یک پسر داشته باشد و چون نداشت با اسکارلت همچون پسر بزرگ خانواده رفتار می کرد. اسکارلت هم از این رفتار بسیار راضی بود چون طبعا بیشتر از خواهران دیگر شبیه پدر بود.خواهران دیگر یکی کارین بود که نام اصلی او را کارولین آیرین گذاشته بودند و دیگری سوالن رویایی که اسم واقعی اش سوزان الینور بود و به زیبایی ورفتار زنانه خود بسیار افتخار می کرد.

در این میان ، بین اسکارلت و پدرش یک پیمان وجود داشت که علاقه و محبت بیشتری را به وجود اورده بود. اگر جرالد می دید که دخترش بجای اینکه نیم مایل راه طی کند تا از دروازه اصلی وارد شود از پرچین می پرید ، یا تا دیر وقت روی پله ها نشسته و با پسری حرف می زند او را شخصا به شدت تنبیه می کرد اما دراین مورد اصلا حرفی به الن یا مامی نمی زد. اسکارلت هم اگر می دید که پدرش با وجود قولی که داده ، سواره از پرچین می گذرد یا مبلغی در پوکر می بازد ، برخلاف سوالن راز را نزد خود نگه می داشت . هر دو به این نتیجه رسیده بودند که افشای رازها از جانب آن دو نتیجه جز ناراحتی مادر ندارد و هیچ کدام نمی خواستند همسر و مادر خود را آزار دهند.

در روشنایی کاهنده غروب ، اسکارلت پدرش را نگاه می کرد و بدون اینکه علت آن رابداند در حضور او خود را آرام و دلگرم احساس می کرد. در وجود پدر چیزی زمینی و حتی خشن وجود داشت که او راجذب می کرد. اگر چه از آن دخترهای موشکاف به حساب می آمد ، ولی دلیل این کشش و همنوایی را درک نمیکرد. نمی توانست درک کند که علی رغم توجه و تربیت منظم الن و مامی ، هنوز نقاط ضعفی دراو وجود دارد که شباهت بسیاری به ضعف های پدرش داشت.

romangram.com | @romangraam