#بر_باد_رفته
#بر_باد_رفته_پارت_30


اسکارلت با وقار و ازرم نگاهش را پایین انداخت ،شادی وحشیانه ای قلبش را به تپش انداخت ، فکر کرد لحظه شاد کامی فرا رسیده است. بعد ادامه داد:«حالا نه ، تقریبا رسیدیم خونه ، وقت نیست.اوه ، اسکارلت من چه احمقم!»و شلاق به اسب کشید وهر دو تا بالای تپه تارا تاختند.

اسکارلت روی کنده نشسته بود. کلماتی را به خاطر می آورد که او را سخت شاد کرده بود ، اما حالا ناگهان همان کلمات مفهوم دیگری پیداکرده بود. یک مفهوم مکنون. شاید می خواست خب نامزدی اش را بدهد!

آه ، چه خوب می شد پاپا زودتر به خانه باز می گشت! دیگر حتی تحمل یک لحظه بلاتکلیفی را نداشت. با بی صبری تمام باز هم چشم به راه دوخت وباز هم به سختی ناامید شد.

اینک خورشید آن سو افق پنهان شده بود وپرتو سرخش ، در کرانه جهان ، ملایم تر می نمود. آسمان نیلی به رنگ تخم سینه سرخ ، آب-سبز ، می زد و سکوت غیر خاکی گرگ و میش روستایی ، مخفیانه او را در کام خود فرو می کشید . غبارهای سایه وار دران محیط وهم انگیز دهقانی سینه مال می رفتند. شیارهای سرخ و جاده چاک چاک قرمز ، رنگ جادویی خود را از دست می دادند و به زمینی صاف وتیره بدل می شدند. آن سوی جاده، درچراگاه ، اسب ها ، قاطرها و گاوها آرام کنار پرچین ها ایستاده بودند سرشان را بالا گرفته بودند و منتظر کسی بودند که بیاید و آنها را برای شام به اصطبل ببرد. آنها سایه سایه بیشه زاری که چراگاه را محصور می کرد دوست نداشتند و گوش خود را باحرکت ناگهانی به سوی اسکارلت راست می کردند. گویی از مصاحبت او خوشوقت بودند و تشکر می کردند.

در ان گرگ ومیش شگفت انگیز ، کاج های بلند رودخانه باتلاقی که در تابش خورشید بسیار سبز می نمودند اکنون در زمینه وسمه ای آسمان ، سیاه به نظر می آمدند. صف طویلی از این غول های سیاه ،ر ودخانه تنبل را پشت خود پنهان کرده بودند. روی نپه آن سوی رودخانه دودکش بلند سفید خانه ویکلز ، آرام در تاریکی حصاری از بلوط های کهن پنهان می شد و فقط چراغ هایی که برای شام روشن شده بود ، چون نقطه هایی نورانی حضور خانه رااعلام می کرد. رطوبت گرم و معطر بهاری همراه باعطر خیس زمین شخم خورده او را با ملایمت احاطه می کردند و تمام چیزهای تازه وسبز خود را به سوی هوا می کشیدند. غروب ، بهار و سبزه های تازه دمیده در نظر اسکارلت معجزه ای شمرده نمیشد. در نظر او این زیبایی ها مثل هوایی بود که تنفس می کرد مثل آبی بود که می نوشید ، هیچگاه زیبایی را از روی هوشمندی در این چیزها ندیده بود مگر درچهره زنان ، اسبان ، لباس های ابریشمی و اشیاء ملموس. با وجود این تاریک و روشن آرامی که بر وسعت حاصلخیز تارافرود افتاده بود ذهن مغشوش او را کمی آرام کرد. این زمین را بسیار دوست می داشت ، بدون اینکه از این علاقه آگاه باشد. این زمین را دوست داشت مثل چهره مادرش زیر نور چراغ ، هنگام دعا.

هنوز هیچ اثری از جرالد در خم جاده پیدانبود. اگر اسکارلت بیش از این منتظر می شد مامی قطعا به جستجویش می امد واو را کشان و کشان به خانه می برد. همان طور که با نگاهش جاده تاریک را می جست از پایین چراگاه صدای سم اسبی برخاست واسکارت دید که اسب ها وگاوها با وحشت پراکنده شدند. جرالد اوهارا داشت با آخرین سرعت به سوی خانه می رفت.

چهار نعل ، روی اسب کشیده و تنه کلفت وپا بلند شکاری خود از تپه بالا آمد ، ازدور به پسرکی شبیه بود که روی اسبی بزرگ نشسته باشد ، باد،موی بلندوسفیدش را به عقب می راند. اسب را با فریادهای بلند و ضربات شلاق به تاخت تشویق می کرد.

اسکارلت با دلواپسی توام با غرور مهر امیز اورا می نگریست جرالد سوارکار ماهری بود.

اسکارلت با خود فکرکرد ،«نمی دونم چرا چن وقته تا گیلاس میزنه دلش میخواد از روی پرچین بپره ، اونم بعد از اینکه پارسال همینجا سقوط کرد و پاش شکست. ما فکر می کردیم دیگه متنبه شده. به خصوص وقتی جلوی مادر قسم خورد که دیگه نپره.»

اسکارلت هیچ رو در بایستی با پدرش نداشت ، صمیمت او با پدر بیش از خواهرانش بود. پریدن از روی موانع وپنهان نگه داشتن آن از همسرش نوعی غرور کودکانه به اسکارلت می داد ولی درعین حال ناراحت هم بود ،به یاد لجبازی های خودش با مامی می افتاد. از جا برخاست تا بهتر او را ببنید. اسب تنومند به پرچین رسید وناگهان خود را بالا کشید و چون پرنده ای سبکبال از روی ان رد شد. سوار دائما نهیب می زد ، شلاق مرتبا فرود می آمد ، باد هنوز هم موی سفیدش رابه عقب می راند. جرالد دخترش را که در سایه درختان ایستاده بود ندید. به جاده که رسید عنان را کشید. و با محبت دست بر گردن اسب کشید.

با غرور خود را خطاب قرار داد و با لهجه مردم ناحیه میت ( ( ناحیه ای واقع در استان لیمیستر ، کنار دریای ایرلند قلعه معروف تارا حاکم نشین این ناحیه بود. وشاهان این سرزمین در آن اقامت داشتند . در سال 1296 ، هنگام سلطنت ادوارد اول پادشاه انگلستان ، به تصرف این کشور در آمد . وسعت آن 903 مایل مربع است. ) گفت:«توی این دور و ور هیش کی به پای تو نمی رسه ؛ حتی درتمام ایالت.» اگر چه سی و نه سال درآمریکا زیسته بود اما هنوز لهجه خود را داشت . اسب آرام گرفت تا جرالد موهای آشفته ، پیراهن به هم ریخته و کراواتی را که پشت گوشش رفته بود مرتب کند. اسکارلت می دانست که احتیاط عجولانه او برای این است که با سر و ضع مرتب با همسرش رو به رو شود و مثل یک اصیل زاده سوار بر اسب راهوار از ملاقات همسایگان به خانه باز گردد. می دانست که این فرصت خوبی است تا فکر کند که چطور باید سر صحبت را با پدرش باز کند ، بدون اینکه مقصود اصلی اش آشکار شود.

romangram.com | @romangraam