#بر_باد_رفته
#بر_باد_رفته_پارت_29


آن روز اسکارلت در ایوان ایستاده بود و او سواره از راه رسید ، لباسی خاکستری پوشیده بود و کراوات پهن مشکای داشت که به پیراهن چین دارش خیلی می آمد. حتی حالا هم می توانست تمام جزئیات لباس او را به یاد آورد. چکمه هایش چه برقی داشت. سنجاق کراواتی که سر مدوسا ( از گورگون هایی بود که به جای مو ، مار بر سر داشت . در اساطیر یونان ذکر گورگون ها به خصوص مدوسا از بخش های جذاب است ) روی ان کنده کاری دشه بود . هنگامی که نگاهش به اسکارلت افتاد کلاه پهن پانامای اش را در دست داشت ، از اسب پیاده شده بود وعنان را به پسرک سیاه سپرده بود. وقتی ایستاد نگاهش را بالا گرفت و به او نگریست ، لبخندی زد که چشمان خاکستری اش را خمارتر جلوه داد. نور خورشید بر موهای بورش تابیده بود و آنها را چون ظرفی نقره ای در نگاه اسکارلت می نشاند و گفت :«چقدر بزرگ شدی اسکارلت» . سبک از پله ها بالا آمد و دست او را بوسید. چه صدایی داشن! چه شوری دردل اسکارلت افتاد وقتی صدایش را شنید ، مثل موسیقی ، کشیده و طنین دار می نمود.

او را خواسته بود ، از همان لحظه اول ، او را خواسته بود ، به سادگی و دیوانه وار ، چون گرسنه ای که غذا میخواهد ، چون اسبی که تاختن میخواهد و چون بستر نرمی که در ان می رامد.

اشلی مدت دو سال در تمام ناحیه با او گردش کرده بود. در مجالس رقص ، در پیک نیک ها و گردش ها ، در مراسم خوردن ماهی کباب و در روزهای عاشقانه ، نه ان طور که با دوقلوهای تارلتون یا کید کالورت و پسران فونتین به گردش می رفت ، اما اکنون یک هفته بود که اشلی برای دیدنش به تارا نیامده بود.

حقیقت داشت ، اشلی هرکز با او عشق بازی نکرده بود و در چشمان خاکستری اش از آن نگاه گرم و روشن که اسکارلت در مردان دیگر سراغ داشت خبری نبود .با این حال –هنوز-می دانست که اشلی را دوست دارد. نمی توانست اشتباه کرده باشد. غریز ه ، قوی تر از عقل و دانش که زاده ی تجربه بود ، می گفت که اشلی رادوست دارد. اغلب وقتی او را بانگاهی نه خمار و نه پرت ، مشتاقانه اما غمبار ، می نگریست ، اسکارلت را حیرتی در می گرفت وسرگشته بر جای می ماند. می دانست که اشلی او را دوست دارد. اما چرا چیزی نمی گفت؟ این مسئله ای بود که از آن سر در نمی آورد . خیلی چیزها ی دیگر هم بود که نمی دانست.

اشلی همیشه با ادب بود اما دور می نمود ، فاصله داشت ، هیچ کس نمی توانست بگوید که او به چه می اندیشد و اسکارلت یکی از آنها بود . وقتی به فکر فرو می رفت همسایه ها حدس هایی میزدند و اگر درست همه می گفتند باز طبیعت محتاط و کتمان کارش همه را خشمگین می کرد. در تمام تفریحات معمول ناحیه ، خبره بود ، شکار ، قعار ، رقص و سیاست ، و بهتر از همه سواری می کرد ؛ اما با بقیه فرق داشت ، این تفریحات برای او هدف زندگی و پایان کار نبود. در شوق کتاب خواندن، موسیقی و شاعری بی مانند بود.

اوه ، موهای بورش ، چرا تا این حد جذاب بود ، چرا اینقدر مودب بود ، وقتی از خاطرات اروپا حرف میزد آدم چه بی قرار می شد وقتی از کتاب ، موسیقی و شعر – و چیزهایی که اسکارلت علاقه ای به آنها نداشت ؛ سخن می گفت ، چرا ناگهان همه این ها خواستنی می شد؟

شب ها پشت هم ، اسکارلت بعد از نشستن با او در تاریک و روشن غروب ، هنگامی که به بستر می رفت ساعت ها بی قرار و بیدار می ماند وبه خود نوید می داد که در ملاقات بعد حتما به او اظار عشق خواهد کرد.اما دفعه بعد می آمد و می رفت و نتیجه ، هیچ بود-هیچ به جز تبی که او را در بر می گرفت ،زیادتر و داغ تر.

اسکارلت او را دوست داشت و اورا می خواست و او نمی فهمید. صادق و ساده بود . مثل بادی که بر تارا می وزید و رودخانه زردی که دور آن می گشت و در پایان روز از این پیچیدگی ها چیزی نمی فهمید. و اکنون ،برای اولین بار در زندگی او با یک فطرت پیچیده و ناشناس رو برو شده بود.

اشلی در ردیف مردانی بود که اوقات فراغت خود را به فکر کردن می گذراندند. به رویاهای چرخان و روشن ورنگین فرو می رفت که ذره ای امکان دسترسی به آنها وجود نداشت. به دنیایی درونی کوچ کرده بود زیباتر از جورجیا وبا اکراه از ان بیرون می آمد. مردم را تماشا می کرد، نه انها را دوست داشت و نه به انها نفرت می ورزید. زندگی را تماشا می کرد نه ان را شیرین می کرد و نه تلخ. کائنات را پذیرفته بود و جایگاه او در ان ، هر جا که بود به موسیقی اش ، کتابش ودنیای بهترش مربوط می شد.

هنگامی که افکارش این همه غریب وناشناخته بود چراباید اسکارلت را گرفتار خودش می کرد. راز پنهان او کنجکاوی اسکالت رابیدار می کرد ، مثل دری که نه قفلی داشت نه کلیدی. آنچه دور و بر او بود واسکارلت چیزی از آن نمی فهمید اورا وا می داشت تا اشلی را بیشتر دوست داشته باشد و شگفتی ها و استنکاف طلب و عشق ، عزم اسکارلت را بر می انگیخت که او را فقط برای خود بخواهد. شک نداشت که روزی ظهار عشق او را خواهد شنید زیرا هنوز برای شناختن شکست ، بسیار جوان و بسیاربی تجربه بود.اکنون این خبر چون غرش تندر فرود آمده بود ، اشلی با ملانی ازدواج می کرد. نمی توانست راست باشد!

چرا، همین هفته پیش هنگامی که در غروب از فیرهیل به سوی خانه می راندند اشلی گفت:« اسکارلت ، مطلب مهمی دارم که میخوام بهت بگم ولی نمی دونم چطور باید بگم.»

romangram.com | @romangraam