#بر_باد_رفته
#بر_باد_رفته_پارت_28


«نه ، میخوام همینجا بشینم و غروبو تماشا کنم. خیلی قشنگه. تو هم زود میری وشال منو میاری ، خواهش می کنم مامی ، میخوام هینجا بشینم تا پاپا برگرده.»

مامی با بدگمانی گفت:«از صدات معلومه که سرما خوردی »اسکارلت از روی بی حوصلگی چواب داد :«نه ، سرما نخوردم ، حالا برو شالمو بیار.»

مامی مثل اردک به سرسرا بازگشت و اسکارلت صدای او راشنید که به مستخدم طبقه بالا فرمان میداد:«روزا ، شال میس اسکارلتو بنداز پایین.» و بعد داش را کمی بلندتر شنید :«سیاه بی ارزش! هنوز نفهمیده که وجودش برای هیشکی ارزش نداره. تا حالا خوب برای کسی کارنکرده ، این چیه انداختی ، حالا خودم باید برم بالا و شالو بیارم.»

ناله پله ها و صدای پای آرام مامی به گوش می رسید. وقتی بازمی گشت دوباره سخنرانی خودش را شروع می کرد و در مورد مهمان نوازی و ورفتار بد اسکارلت موعظه سر می داد و اسکارلت احساس کرد که وقتی این چنین مغموم و دل شکسته است اصلا حوصله شنیدم این حرف های احمقانه راندارد. از جا برخاست ، مردد بود ، نمی دانست کجا برود تا دردی که در سینه دارد کمی فروکش کند . فکری به نظرش رسید اندک نور امیدی در دلش دمید. پدرش به دوازده بلوط ، نزد خانواده ویکلز رفته بود تا در مورد خرید دیلسی زن پورک که نوکر شخصی جرالد اوهارا بود مذاکره کند. دیلسی رییس مستخدمه ها و قابله ی دوازده بلوط بود و ازشش ماه پیش که ازدواج کرده بود پورک شب وروز به اربابش نق می زد که دیلسی را خریده تا هر دو بتواندد در یک کشتزار خدمت کنند. و ان روز بعد از ظهر بالاخره مقاومت جرال به پایان رسید وتصمیم کرفت برای خرید دیلسی اقدام کند.

اسکارلت با خود فکررکد پاپا حتما می داند که آیا این داستان نفرت انگیز حقیقت دارد یا نه. حتی اگر امروز بعدازظهر چیزی نشینده باشد. شاید چیزی توجهش راجلب کرده باشد ، یا هیجانی را در خانواده ویکلز احساس کرده باشد. اگر بتوانم قبل از شام او راببینم ، شاید بتوانم حقیقت را کشف کنم-این هم باید یکی از آن شوخی های نفرت انگیر دوقلو ها باشد.

وقت بازگشت جرالد بود و اگر میخواست او را تنها ببیند باید حتما سر جاده او را ملاقات می کرد. به سرعت از پله ها پایین رفت و محتاطانه نگاه کرد تاببیند که ایا مامی از پنجره طبقه بالا مواظب او هست یا نه. از چهره سیاه و پهن مامی با ان سر بند سفید فقط سایه ای از پشت پرده پیدا بود. اسکارلت دامن سبز خود را در چنگ گرفت و بالا کشید و به راه زد و تا آنجا که کفش های راحتی روبان دار او اجازه می داد دوید.سروهای تیره در دو طرف راه شنی با لای سر او طاقی ساخته بودند و آن خیابان طولانی را به تونلی تاریک تبدیل میکردند. به محض اینکه زیر شاخه های گره دار قرار گرفت خیالش راحت شد که دیگر کسی نمی تواند او را از خانه زیر نظر بگیرد ، آنگاه از سرعت خود کاست و آرام تر قدم برداشت. نفس مفس می زد ، اگر چه بند کفش هایش را محکم بسته بود و می توانست به دویدن ادامه دهد ، اما ترجیح دا فقط کمی تندتر راه برود. به زودی به پایان راه شنی رسید و قدم به جاده اصلی گذاشت و تا وقتی که تپه ای پر درخت را دور زد توقف نکرد ، اکنون این تپه میان او و خانه قرار داشت.

برافروخته و نفسبریده روی کنده ی درختی به انتظار پدر نشست. کمی از موقع برگشتنش گذشته بود اما اسکارلت از این تاخیر خوشحال بود. این فرصتی بود تا نفسی تازه کند و حالت طبیعی به چهره اش بدهد تا پدرش مشکوک نشود. هر لحظه منتظر بود صدای سم اسبش را بشنود و ببیند که باسرعت زیاد ، مثل همیشه از تپه ها بالا بیاید. دقایق همچنان می گذشت اما از جرالد خبری نبود ، به جاده نگریست ، درد دوباره در دلش تلنبار شد.

با خود فکر کرد:«نه ، حقیقت ندارد پس چرا پدر نمی اید؟» نگاهش خم جاده را که بعد از باران صبح به رنگ خون در آمده بود پایید. در ذهنش مثل یک دونده از تپه سرازیر شد و به سوی رودخانه تنبل فلینت رفت و از زمین های گل الود و باتلاقی گذشت و تپه مقابل رادر نوردید و به سوی دوازه بلوط ، جایی که اشلی می زیست شتافت. این تنها راهی بود که برایش مفهوم داشت-راهی که به سوی اشلی ، به سوی آن خانه که ستون های سفید داشت ، میرفت ؛ خانه دوازده بلوط مثل تاجی ، چون معابد یونان ،بالای تپه قرار داشت.

با خود گفت:«اوه، اشلی !اشلی!» و ضربان قلبش شدت گرفت.

ز وقتی که براداران تارلتون این شایعه مسخره را برای او تعریف کرده بودند در ذهنش حس سردی از بی اعتمادی ، تردید و بد بختی رسوب کرده بود که او را به سختی از پای انداخته بود و اشتیاقی راکه از دوسال پیش د رتب و تابش انداخته بود تهدید می کرد.

اکنون برایش حیرت انگیز می نمود که وقتی داشت بزرگ می شد اشلی تا این حد برایش جذاب نبود. در روز های کودکی بارها او را در رفا و امده دیده بود اما هیچ وقت توجهی نکرده بود. ولی دو سال پیش ف هنگامی که اشلی تازه از سفر بزرگ سه ساله خود به اروپا بازگشته بودو احترامات خود رابه او تقدیم داشته بود ، ناگهان ، عشقی عمیق تمام وجودش را فرا گرفت. به همین سادگی.

romangram.com | @romangraam