#بر_باد_رفته
#بر_باد_رفته_پارت_27


« راستی استو، فکر نمی کنی که اسکارلت دلش می خواست ما رو به شام دعوت کنه؟ »

استوارت هم با صدای بلند پاسخ داد، « فکر می کردم این کار رو می کنه. پس تو هم اینجور فکر کردی ... »

وقتی دو قلوها رفتند ، اسکارلت در ایوان تارا ایستاده بود ، صدای سم اسب هایی که گویی پرواز می کردند دیگر به گوش نمی رسید. مثل کسی که در خواب راه می رود به سوی صندلی رفت. صورتش از درد مثل چوب خشک شده بود ، ناخواسته ، لبخندی به زور بر لب اورده بود مبادا دوقولها رازش را دریابند. بس که دهانش را به لبخندی گشاده نگه داشته بود عضلاتش کشیده و کوفته شده بود. از ضعف روی صندلی ولو شد. پایش را جمع کرد و زیرش گذاشت. قلبش از غصه باد کرده بود تا اینکه حس کرد آنقدر بزرگ شده که دارد سینه اش بیرون می زند . می تپید اما نه به نظم. دست هایش یخ کرده بود و ناگهان حالتی از بدبختی و بلا او را در ربود. پرده ای را همیشه آرزو می کرده ، به دست اورده و اکنون برای اولین بار با ناملایمات زندکی برخورد کرده است.

اشلی با ملانی هامیلتون ازدواج می کند!

آه،چنین چیزی حقیقت ندارد! دوقلوها اشتباه می کنند. حتما این هم یکی از شوخی های آنهاست. اشلی نمی تواند ، نمی تواند عاشق ملانی باشد. هیچ کس نمی تواند عاشق دخترکوچک اندامی چون –چون موش باشد. اسکارلت باتحقیر ، چهره لاغر و بچگانه ملانی را به یاد آورد. صورتی که به شکل قلب بود و بی حالت و زشت می نمود و ماه ها بود که اشلی را ندیده بود. از سال گذشته که اخرین میهمامی در دوازده بلوط برگزار شده بود بیش از دو بار به آتلانتا نرفته بود . نه ، اشلی نمی توانست عاشق ملانی باشد ، چون –اوه ، اشتباه نمی کند –چون او را دوست داشت!اوه ، اسکارلت کسی بود که او دوست داشت –مطمئن بود.

اسکارلت صدای راه رفتن مامی را شنید ، سلانه سلانه راه می فت و از راه رفتنش کف سالن تکان میخورد. به شتاب قدم بر می داشت و سعی می کرد چهره اش را آرام نشان دهد. مامی در برابر اشتباهات ، تردیدی به خود راه نمی داد. فکر می کرد صاحب اوهاراست ، جسم و روح انها متعلق به اوست. راز آنها راز اوست ؛ و کوچکترین اشاره پنهانی کافی بود که او چون یک سگ شکاری بی رحم و درنده علامت ها و رد پاها را دنبال کند.اسکارلت به تجربه می دانست که اگر مامی را فورا قانع نکند ، مسئله را به الن منتقل خواهد کرد و ان وقت ناچار بود همه چیز را برای مادرش فاش کد و یا حداقل یک دروغ باور نکردنی بگوید.

مامی از سالن پدیدار شد پیرزنی درشت اندام با چشمانی کوچک اما هوشیار و زیرک چون فیل. او سیاه براقی بود. یا آفریقایی خالص ، تا آخرین قطره خون خود به خانواده اوهارا وفادار بود ، نقطه اتکای الن و مایه یاس سه دختر او ، و موجب وحشت مسخدمین خانه به حساب می آمد. مامی سیاه بود اما رموزی که در رفتارش نهفته بود و حسی از غرور که در او موج می زد بسیار بالاتر و بیشتر از اربابانش می نمود. در اتاق خواب سولانژ روبیلار ، مادر الن اوهارا متولد شده بود ، بانویی ظریف ، ساده ، مغرور و فرانسوی که اگر تخلفی در آداب دانی فرزندان و مستخدمین خویش می دید تردیدی در تنبیه انها به خود راه نمی داد. مامی پرستار الن بود که بعد از ازدواج همراه او از ساوانا به این ناحیه امده بود. هر کسی راکه دوست داشت به او درس اخلاق و تزکیه نفس می داد و از آنجا که اسکارلت را به شدت دوست داشت و به او افتخار می کرد درس اخلاق و تادیب و تهذیب یکسره ادامه داشت.

«آقایون تشریف بردن؟ چطور جرات کردی اونا رو برای شام دعوت نکنی میس اسکارلت؟ به پورک گفتم دو تا بشقاب اضافی برای اونا بذاره ، ادبت کجا رفته؟ خوب طرز مهمون داری رو بلد شدی ، آفرین به تو!:

«آه ، خسته شدم از بس درباره جنگ حرف زدن. دیگه طاقت نداشتم سر شام هم از این حرفا بشنوم. به خصوص وقتی که پاپا هم با اونا همراهی کنه و هر سه راجع به آقای لینکلن داد و بیداد راه بیندازن.»

«تو نباید هیچ وقت ادب رو فراموش کنی ، یعد از این همه زحمتی که خانم الن و من برات کشیدیم و حالا هم بدون شال اینجا وایسادی ، هوای شب موذیه ، چقدر بهت بگم که توی این هوا وقتی چیزی رو شونت نندازی تب می کنی. بیا برو تو خونه میس اسکارلت.»

اسکارلت از مامی دور شد ، عمدا خود را بی خیال نشان می داد و خوشحال بود که مسئله شال باعث شده مامی توجهی به حالت چهره او نکند.

romangram.com | @romangraam