#بر_باد_رفته
#بر_باد_رفته_پارت_26
برنت پیشنهاد کرد، « خُب، بیا بتازیم و بریم پیش آبل. می تونیم از پایین رودخانۀ آقای اوهارا و چراگاه فونتین ها رد بشیم و به موقع اونجا باشیم. »
جیمز اعتراض کنان گفت، « اونجا چیزی جز پوسوم و سبزی گیرمون نمیاد که بخوریم. »
استوارت غرشی کرد، « شما با ما تشریف نمیارید، تشریف می برید منزل و به ماما می گید ما برای شام نمی آییم. »
جیزم با ترس فریاد زد، « نه من نمی رم! نمی رم! اصلاً دلم نمی خواد خانم بئاتریس منو به جای شما دراز کنه. اولش از من می پرسه چرا گذاشتم شما برین، بعدش میگه چرا شما رو نیاوردم خونه تا درازتون کنه، اونوقت منو جلوی اجاق کباب می کنه مث اردک. برای همه اینا پدرمو در میاره. اگه منو با خودتون پیش اقای ویندر نبرین، مجبورم توی جنگل یمونم، اونوقت ممکنه دزدها منو بگیرن، و من ترجیح میدم اسیر دزدها بشم ولی گیر خانم بئاتریس نیفتم. »
دوقلوها با خشم و حیرت به چهره مصمم پسرک سیاه نگاه می کردند.
« خیلی احمقه اگه خودشو گیر دزدها بندازه، حتماً یه چیزی سرهم می کنه و به ماما میگه. به اندازه یه هفته حرف می زنه. قسم می خورم، کاکاسیاها بیشتر دردسرن. گاهی فکر می کنم اون هایی که از ضد بردگی حرف می زنن درست می گن. »
« خب، ما حق نداریم جیمز رو به جای خدمون گیر بندازیم. مجبوریم با خودمون ببریمش. اما ببین، سیاه دیوونۀ بی حیا، اگه بخوای جلوی سیاهای ویندر بادکنی و بگی ما همیشه جوجه کباب و گوشت می خوریم و شما خرگوش پوسوم، به – به ماما می میگم و اجازه نمیدم با ما به جنگ بیای. »
« باد کنم؟ برای اون سیاهای بدبخت؟ نه آقا، من رفتارم خوبه. مگه خانم بئاتریس منو مث شما تربیت نکرده؟ »
استوارت گفت، « اون هیچ کار خوبی برای ما سه نفر نکرده. حالا راه بیفتید بریم. »
سر اسب را برگرداندند و شلاق به کفلش کشید و چون باد از زمین کنده شد و از پرچین زمین های جرالد اوهارا گذشت و در کشتزار پهناور او فرود آمد. اسب برنت هم روان شد و جیمز هم به دنبال. جیمز قاچ زین را چسبید. دوست نداشت از روی نرده ها بپرد ولی این بار مجبور بود، چون می خواست همراه اربابش باشد.
هنگامی که راه خود را از میان شیارهای سرخ رنگ گشودند و در تاریکی عمیق از تپه به سوی رودخانه سرازیر شدند برنت با صدای بلند گفت :
romangram.com | @romangraam