#بر_باد_رفته
#بر_باد_رفته_پارت_3
نتیجه این شد که هفته ها در بستر خوابید. گفتند پایش باید بی حرکت باشد، و گچ گرفتند. در این دوره بحرانی کار حمل کتاب را شوهرش «جان» بر عهده گرفت.
غروب که از کار بر می گشت، سر راه به کتابخانه می رفت و کتاب ها را کول می کرد و هن هن کنان به خانه شماره 17 خیابان سارجنت می برد. یک بار که از این بارکشی های اجباری به تنگ آمده بود. غُرغُرکنان گفت:
«پگی، عوض این که بنشینی و کتاب های دیگران را بخوانی، بهتر است خودت یک کتاب بنویسی.»
مارگارت لبخندی زد و گفت، «ممکن است تعجب کنی، مدتی است دارم همین کار را می کنم.»
به سنت های خانوادگی توجه داشت، ساده می نوشت، و درباره مکان ها و حوادث دقت عجیبی به کار می برد. دلش می خواست نثرش روان و دلنشین باشد. مایل بود روشی برگزیند که خواننده میان خود و قهرمان کتاب فاصله ای احساس نکند، از استعداد خود با خبر بود. از آن پس در آن اتاق کوچک، پشت میز خیاطی پایه شکسته ای که بین دو پنجره قرار داشت می نشست، قلم به دست می گرفت و از صبح تا غروب، وقتی «جان» به خانه بر می گشت، می نوشت. بعد شام نیز تا دم صبح به نوشتن ادامه می داد. قواعد رمان نویسی را به هم ریخته بود. از فصل های وسط شروع کرد، و بعد هم فصل آخر را نوشت. مدام پس و پیش می کرد، می نوشت و دور می انداخت، کتاب 500000 کلمه ای بر باد رفته داشت آهسته شکل می گرفت.
اسم خانه خود را «سیلو» گذاشته بود. دوستانی که به دیدارش می آمدند او را پشت همان میز خیاطی میان انبوهی کاغذ می یافتند. هنگام کار معمولاً به لباس منزل قناعت می کرد. از آنجا که چشمانش به نور حساسیت داشت هنگام نوشتن چتری سبز می گشود و از بازتابش بهره می برد.
روزی به صرافت افتاد که برای رمانش تنها کیفیت ادیبانه کافی نیست. لازم دید که حوادثی از جنگ نیز به آن بیفزاید. از آن پس کتاب ها تبدیل به روزنامه های قدیمی شد. نسخه های مربوط به 90 سال پیش را از کتابخانه کرایه می کرد، کشان کشان به منزل می آورد، ساعت ها ورق می زد و یادداشت بر می داشت. با خط ریز، تنگِ هم می نوشت. صفحات را چنان پر می کرد که جای خالی حتی برای یک واژه ساده پیدا نمی شد. هر وقت فصلی را به پایان می برد نوشته ها را در پاکتی می گذاشت و تغییراتی را که بعد به نظرش می رسید روی پاکت می نوشت. اغلب اتفاق می افتاد که پشت و روی پاکت را نیز سیاه می کرد.
در 1982 ارتفاع پاکت ها به اندازه میز خیاطی شد، آنقدر که می شد روی آن نشست. دوستانش همین کار را می کردند. هیچ یک از آن ها نمی دانست که روی نسخه خطی مشهورترین کتاب جهان نشسته اند. گاهی چند پاکت را زیر پایه شکسته کاناپه می گذاشت که لق نخورد. روی بعضی هم حساب و کتاب روزانه را می نوشت.
با وجودی که خیلی سخت کار می کرد، وقتی هم برای مهمانی و معاشرت با دوستانش کنار می گذاشت. معاشرت هایش نسبتاً مفصل بود. بانوان آتلانتا می گفتند، «اگر می خواهی مهمانی ات گرم شود، پگی مارچ را دعوت کن.»
عاقبت در یکی از شب های بهاری سال 1929، وقتی که هراس بزرگ اقتصادی داشت از راه می رسید، و سراسر جهان را در بر می گرفت، قلم را روی میز گذاشت، برخاست، خمیازه ای کشید و خطاب به شوهرش گفت، «بالاخره تمام شد.»
همه بخش های کتاب را نوشته بود جز فصل اول را. کتاب در حقیقت هنوز شروع نداشت. اما کلیات فصل اول در ذهنش دور می زد. قسمت هایی هم بود که باید تغییر می کرد، هنوز سه سال دیگر کار داشت. در این احوال کوه پاکت در سرارسر خانه روی هم انباشته شده بود، آنچنان که راه عبور را تنگ کرده بود.
romangram.com | @romangraam