#بر_باد_رفته
#بر_باد_رفته_پارت_2
آنگوس پارکرسون در حالی که روی صندلی بزرگ و گردانش به چپ و راست می چرخید نگاهی دقیق به قد و بالایش انداخت، و چون آن روز از دندۀ راست بلند شده بود، لبخندی زد و گفت، «خب ـ خانم کوچک ـ امروز من سر حالم، بدم نمی آید فرصتی به شما بدهم.» 12 دسامبر 1922 بود.
پارکرسون پس از لختی سکوت ادامه داد، «حقوق شما هفته ای 25 دلار است. توقع دارم ساده و روان بنویسید. مطالب بکر و تازه پیدا کنید، تقلید نکنید، ادا در نیاورید، شش ماه به شما فرصت می دهم، اگر موفق شدید که هیچ، اگر نشدید، عذرتان را خواهم خواست.»
دو سه ماه بعد آقای پارکرسون فهمید خبرنگار استخدام نکرده، بلکه به یک گنج دست یافته. حالا بهترین خبرنگار سراسر ایالات متحده عضو تحریریه اش بود. از غرور سر به آسمان می سایید.
بعد از آن مارگارت اولین گزارش خود را درباره کارگران مهاجر ایتالیایی تهیه کرد و روی میز سر دبیر گذاشت، به اتاق خود بازگشت و به انتظار نشست. ساعتی بعد پارکرسون ضربه ای به در کوفت، وارد شد، و نگاهی به دختر کوچک اندام که پشت میز بلندی نشسته بود انداخت. پُکی محکم به سیگار برگ کلفتش زد، و گفت، «فکر می کنم این میز کمی برای شما بلند است. شاید اگر مسلط بنشینید هیجان انگیزتر خواهید نوشت.» بعد عینکش را ته دماغش هُل داد و خارج شد. چند دقیقه بعد نجاری با اره از راه رسید و پایه های میز را به اندازه ده سانت کوتاه کرد.
مارگارت خبرنگاری بود که خوب و ساده، اما هیجان انگیز می نوشت، عنصر خیال را به پرواز وا می داشت، و از آنجا که تاریخ زیاد خوانده بود، بیخ و بن هر ماجرایی را بیرون می کشید و به سوابق تاریخی وقایع اشاره می کرد. درباره همه چیزمی نوشت، برایش فرقی نمی کرد، از ییلاق رفته های یکشنبه و حوادث ایالتی تا سیاستمداران و سیاهپوستان و مهاجران، و تئاتر و سینما و موسیقی گزارش های خواندنی تهیه می کرد. هنوز مهلت شش ماهه به انجام نرسیده بود که ستاره درخشان تحریریه شد.
یک روز به موسسۀ صنعتی جورجیا پووِر رفته بود، او را به دفتر مردی به نام جان مارچ، رئیس روابط عمومی راهنمایی کردند. این موسسه در امور ارتباطات فعالیت می کرد، و دستگاه های مکالمه راه دور می ساخت. اخیراً در کارخانه مذکور مسایلی پیش آمده بود. اختلافاتی میان کارگران و مدیران به وجود آمده بود، اعتصاباتی صورت گرفته بود، و پای بعضی رشوه خواری ها و زد و بندهای پشت پرده به میان آمده بود. اتحادیه کارگران ایالت دخالت کرده بود، و نام بعضی مقامات شهرداری، و تعدای مشاوران فرماندار در زمزمه های درِ گوشی برده می شد.
جان مارچ با لبخند او را در دفتر خود پذیرفت، و گفتگوها آغاز شد. وقتی از دفتر روابط عمومی بیرون آمد دنیا در نظرش تغییر کرده بود. جان مارچ مردی سلیم النفس، خوش صحبت، و جذاب بود، و مهم تر این که همسری نداشت. ملاقات ها چند بار دیگر هم تکرار شد و سرانجام در چهارم جولای 1925 به ازدواج منتهی گردید. زندگی مشترک در آپارتمان کوچک آقای مارچ واقع در خیابان سارجنت، شماره 17 آغاز شد. تقریباً یک سال از ازدواجش می گذشت که یک روز در ماه مه 1926 به دفتر پارکرسون وارد شد و استعفانامه خود را روی میز گذاشت، و به عنوان توضیح گفت، «من ازدواج کرده ام، و حالا شوهر دارم. هر زن شوهردار پیش از آن که شاغل باشد خانه دار است. اکنون من خانم جان مارچ نامیده می شوم.»
پارکرسون گفت، « یعنی دیگر نمی خواهی پیش ما کار کنی؟ چرا؟ خیلی از زنان کار می کنند، ربطی هم به زندگی مشترکشان ندارد، نکند از حقوقت راضی نیستی؟ اگر اینطور است، می توانم هیات مدیره را راضی کنم هفته ای 50 دلار بدهند. من بهتر از تو نمی توانم پیدا کنم. کمی فکر کن، زود تصمیم نگیر. اگر پیش ما بمانی، آینده خوبی داری، می توانی وارد سیاست شوی، نماینده کنگره بشوی، سناتور، شاید هم فرماندار، شرایطش را داری، آمریکا سرزمین رویاهای رنگارنگ است، و تو خبرنگار خوشنامی هستی، سر و زبان هم که داری، چند سال دیگر دندان روی جگر بگذار، موقعیت اجتماعی خوبی پیدا می کنی، خیلی ها از خبرنگاری به مقامات بالا رسیده اند، مگر تو چه از آن ها کم داری؟ »
این حرف ها مورد نداشت، گرچه از سر علاقه گفته می شد. مارگارت البته بدون رویا هم نبود، اما نه از آن دست که پارکرسون می گفت. جنون نوشتن داشت. تصمیم گرفته بود به هر قیمت که شده رمانی بنویسد. کسی خبر نداشت که رمانی تا نصفه نوشته و رها کرده، و رمان دیگری را به پایان برده و در سطل آشغال انداخته. از آنچه نوشته بود، خشنود نبود. چیز کامل تری می خواست، در ذهنش دنبال یک شاهکار می گشت.
در تابستان 1926 کتابخانه عمومی آتلانتا خانه دومش شد. هر شب تعدادی کتاب زیر بازوان ظریفش می گرفت و به خانه می رفت. دوستانش که به سلام کردن و جواب نگرفتن عادت کرده بودند، می گفتند، « هر وقت توده ای کتاب را توی خیابان کارنگی در حال عبور دیدی، عصر به خیر بگو، و مطمئن باش که به مارگارت سلام کرده ای. »
از پاییز به بعد حمل کتاب را کنار گذاشت. پایش درد گرفته بود، همان پایی که در 12 سالگی هنگام سقوط از اسب ضرب دیده بود. پزشکان نظریات متفاوت می دادند؛ یکی گفت، «واریس گرفته ای» دیگری گفت، «نه، رماتیسم است»، دست آخر هم گفتند، «بیماری استخوان است.»
romangram.com | @romangraam