#بر_باد_رفته
#بر_باد_رفته_پارت_22
بالاخره، تابستان گذشته در یک جلسه سخنرانی سیاسی، در جنگل بلوط واقع در جونزبورو، آن دو ناگهان از وجود اسکارلت اوهارا باخبر شدند. سال ها پیش، هنگامی که همۀ آن ها بچه بودند او را می شناختند و با هم بازی می کردند، زیرا اسکارلت هم مثل آن ها سوار اسب می شد و از درخت ها بالا می رفت. اما حالا به نظر آن ها او خانم جوان بالغی بود و جذاب ترین دختر جهان به شمار می آمد.
اولین بار چشمان سبز و رقصان او توجه آن ها را جلب کرد و دیدند که وقتی می خندد گونه هایش چال می افتد، دیدند که چه دست و پای ظریفی دارد و کمرش چقدر باریک است. حرف ها و تفسیرهای زیرکانۀ آن ها باعث خنده های شادمانۀ او می شد و فکر می کردند او آن ها را جفت مناسبی می داند و همیشه خود را جلو می انداختند.
آن روز، به یاد ماندنی روزها در زندگی دوقلوها بود. از آن به بعد، هر وقت راجع به آن روز حرف می زدند، تعجب می کردند که چرا قبلاً متوجه جذابیت اسکارلت نشده بودند. آنان هرگز به یک جواب قانع کننده نرسیده بودند که چرا آن روز اسکارلت تصمیم گرفت به آن ها توجه کند. اسکارلت از روی غریزه نمی توانست تحمل کند که مردی عاشق زنی غیر از او شده است و موقعیت ایندیا ویلکز و استوارت در آن جلسۀ سخنرانی با طبع شکاری و غارتگر او توافق نداشت. نه تنها برای به دام کشیدن استوارت، بلکه برای افسون برنت نیز دلبری آغاز کرد و هر دو را تماماً در جذابیت خویش غرق نمود.
حالا هر دو عاشق او بودند، و ایندیا ویلکز و لتی مونرو از مزرعه لاوجوی که برنت تقریباً عاشق او بود در دورترین نقطه ذهن آن ها قرار گرفتند. اسکارلت باید یکی از آن دو را انتخاب می کرد، دوقلوها هیچ وقت این سوال را از خود نکرده بودند که بازنده چه خواهد کرد. می خواستند وقتی به پل رسیدند از آن عبور کنند. در حال حاضر آن ها از این که هر دو عاشق یک دختر بودند راضی به نظر می رسیدند، زیرا حسادتی میانشان نبود. این رابطه ای بود که همسایگان را خوشحال می کرد ولی مادرشان را از اسکارلت دلی خوشی نداشت، آزار می داد.
می گفت، « این کاملاً به نفع شماست که این دختره آب زیر کاه یکی از شماها رو انتخاب کنه، یا شاید هم هر دو تاتون رو بخواد، اون وقت باید از این جا کوچ کنین و برید به یوتا، البته اگه مورمون ها قبول کنن – که شک دارم ...
اونچه که منو ناراحت می کنه اینه که یکی از همین روزها به جون هم می افتین و به خاطر اون دخترۀ دوروی هرزه به هم حسادت می کنین و همدیگر رو با تیر می زنین. اما شاید این هم خودش فکر بدی نباشه. »
از آن روز سخنرانی، حضور ایندیا، استوارت را ناراحت می کرد. ایندیا نه تنها او را سرزنش و توبیخ نکرد بلکه نگاه و رفتار او نیز نشان نمی داد که از تغییر رفتار ناگهانی اش آگاه است. او چیزی بیش از یک خانم بود. ولی استوارت هنگامی که با او تنها بود خود را تقصیرکار و بیمار احساس می کرد. می دانست که ایندیا را عاشق خود کرده و می دانست که ایندیا هنوز هم او را دوست دارد و در ته دلش حسی داشت که به او می گفت چون یک نجیب زاده رفتار نکرده است. هنوز هم به شدت از او خوشش می آمد و به خاطر نژاد اصیلش و چیزهایی که از کتاب ها به او می آموخت و صفات برجسته ای که در خود داشت به او احترام می گذاشت. اما، لعنتی، در مقایسه با جذابیت درخشان و گوناگون اسکارلت، رنگ پریده، مغموم و بی شوق و ذوق می نمود. همیشه در کنار ایندیا، جایگاهش معین و مشخص بود، اما با اسکارلت کوچکترین تصوری از خود نداشت. همین کافی بود که یک مرد را به پریشانی و حواس پرتی دچار کند، ولی این هم برای خودش عالمی داشت.
« خُب، پس بیا برای شام بریم پیش کید کالورت. اسکارلت می گفت کاتلین از چالرزتون برگشته. شاید خبرهایی از قلعه سامتر داشته باشه که ما نشنیده باشیم. »
« کاتلین، نه بابا، یک به دو شرط می بندم که اون ندونه که سامتر تو چارلزتونه، حتی نمی دونه اونجا پر از یانکی بود و ما اونارو بیرون ریختیم. اون فقط می تونه راجع به مجلس رقص و مردهایی که دوروبرش می پلکن صحبت کنه. »
« خُب، چرت و پرت هاش هم بالاخره خالی از تفریح نیست. به هر حال اونجا جائیه که می تونیم تا وفتی ماما بخوابه قایم بشیم. »
« خُب، به درک، من از کاتلین خوشم میاد، و دلم می خواد دربارۀ کارو رت و بقیه مردم چارلزتون خبرهای تازه رو بشنوم. اما چیکار کنم که نمی تونم با نامادری یانکی اون سر میز شام بنشینم. »
romangram.com | @romangraam