#بر_باد_رفته
#بر_باد_رفته_پارت_21


برنت سرش را به عنوان موافقت تکان داد.

گفت، « ولی فکر نمی کنی ناراحتیش اینه که اشلی از ازدواج خودش چیزی به او نگفته، اونا دوست های قدیمی اند، قبل از هر کس باید به اون می گفت. دخترها دلشون می خواد اولین کسی باشن که اینجور خبرها رو می شنون. »

« خُب، شاید. ولی اگه نامزدی اونا فردا اعلام نمی شد چی؟ اون وقت به صورت یک راز، یک چیز تعجب آور باقی می موند، و یک مرد حق داره نامزدی خودش رو پنهان کنه، حق نداره؟ ما هم خودمون اگه عمه دوشیزه ملی نمی گفت هیچ وقت نمی فهمیدیم. اما اسکارلت باید می دونست که اشلی تصمیم داره یه روزی با دوشیزه ملی ازدواج کنه. خود ما چند ساله می دونیم. ویلکزها و هامیلتون ها همیشه توی هم ازدواج کردن. هر کسی می دونست که این ازدواج یه وقتی پیش میاد، درست مث هانی ویلکز که می خواد با برادر دوشیره ملی، جارلز ازدواج کنه. »

« خُب، دیگه ولش کن. اما متاسفم که ما رو برای شام دعوت نکرد، به خدا اصلاً دلم نمی خواد برم خونه و به حرف های ماما درباره اخراج از دانشگاه گوش بدم. درست مث این که بار اوله. »

« شاید بوید تا حالا اونو آروم کرده باشه. میدونی که این بچه چه مهارتی در حرف زدن داره. همیشه می تونه ماما رو آروم کنه. »

« آره، میتونه، ولی طول می کشه. اینقدر باید راجع به چیزهای مختلف حرف بزنه و بالا و پایین کنه تا ماما بالاخره گیج بشه و موضوع رو فراموش کنه و به اون بگه که صداشو برای تمرین وکالت نگه داره. اما وقت کافی برای این کار نداشته. شرط می بندم ماما هنوز از این اسب تازه هیجان زده است، و حتماً یادش رفته که ما برگشتیم، وقتی یادش مید که بوید رو سر میز شام ببینه. و قبل از این که شام تموم بشه عصبانی میشه و آتیش رو تند می کنه. و این تا ساعت 10 طول می کشه و بوید حتی فرصت پیدا نمی کنه که بگه بعد از صحبت رییس دانشگاه با من و تو دیگه موندن به صلاح ما نبود، بهمون توهین شده بود. و حدود ساعت 12 ماما به شدت از رییس دانشگاه عصبانی میشه و به بوید اعتراض می کنه که چرا اونو با تیر نزده. نه، قبل از ساعت 12 ما نمی تونیم بریم خونه. »

نگاهی تلخ میان دوقلوها رد و بدل شد. آن ها از اسب های وحشی نمی ترسیدند، بی جهت تیراندازی می کردند و آرامش مردم را به هم می زدند و همسایگان را به عذاب می آوردند اما از سرزنش ها و شلاق سواری مادر سرخ موی خود که بدون ملاحظه بر کفل آن ها فرود می آمد هراس داشتند.

برنت گفت، « خَب، بهتره بریم پیش خانوادۀ اشلی ویلکز. اشلی و دخترها خوشحال میشن به ما شام بدن. »

« نه، بهتره اونجا نریم، اونا حتماً به خاطر مهمونی فردا سرشون شلوغه، به علاوه __ »

برنت فوراً جواب داد، « اَه، فراموش کرده بودم، نه اونجا نمی ریم. »

اسب ها را هی کردند و مدتی در سکوت راندند، نقشی از آشفتگی بر گونه های قهوه ای رنگ استوارت شکل گرفت. تابستان گذشته استوارت با اطلاع دو خانواده و بقیه سکنه به ایندیا ویلکز اظهار عشق کرده بود. ساکنان بخش تصور می کردند که خونسردی و آرامش ذاتی ایندیا ویلکز بر او نیز تاثیر می گذارد و آرامش می کند. به هر صورت آن ها به شدت امیدوار بودند. استوارت ممکن بود جفت خود را یافته باشد، اما برنت اصلاً راضی به نظر نمی رسید. او از ایندیا خوشش می آمد ولی از سادگی و سردی او نیز خبر داشت، و به آسانی نمی توانست عاشق او شود و در عین حال دوستی و مصاحبت اسوارت را نیز حفظ کند. این اولین بار بود که علاقه دو برادر موجب اهتلاف آن ها می شد و برنت از علاقه برادرش به دختری که به نظر او اصلاً قابل توجه نبود، متألم و دلگیر بود.

romangram.com | @romangraam