#بر_باد_رفته
#بر_باد_رفته_پارت_20
« نه دیوونه، دیدی که تا بهش گفتیم خنده رو سر داد، به علاوه اسکارلت هم مث ما چندان به درس و کتاب علاقه ای نداره. »
برنت دوباره سوار شد و مستخدم سیاه را صدا زد.
« جیمز! »
« آقا؟ »
« شنیدی ما راجع به چی با دوشیزه اسکارلت حرف می زدیم؟ :
« نه آقا، آقای برنت چطور شده که فکر کردین من جاسوسی آدم های سفید رو می کنم؟ »
« جاسوسی، خدای من! شما کاکاسیاه ها خوب می دونین چه خبره، چرا، دروغگو. من با چشمان خودم دیدم که اطراف ابوان می پلکیدی و پشت بوته های یاس قایم شده بودی، حالا بگو ببینم ما چیزی گفتین که باعث عصبانیت دوشیزه اسکارلت شده باشه – یا بهش برخورده باشه؟ »
در جواب این سوال، جیمز وانمود کرد که چیزی از مکالمات آن ها نشنیده است، با حرکتی ابروهایش را در هم کشید.
« نه آقا من اصلاً توجه نکردم که شما چی با هم می گفتین، نفهمیدم چی اونو عصبانی کرد. به نظرم اومد که از دیدن شما خیلی خوشحاله، نشون می داد که دلش برای شما تنگ شده، مث یه پرنده خوشحال بود، تا اون جایی که شما خبر ازدواج آقای اشلی و دوشیزه ملانی هامیلتون رو دادید. بعدش اون رفت تو خودش، مث پرنده ای که عقاب دیده باشه. »
دوقلوها به هم نگاه کردند و ناخودآگاه سر تکان دادند.
استوارت گفت، « جیمز راس می گه. ولی من نمی فهمم چرا. خدای من! اشلی برای او اهمیتی نداره، فقط یه دوستی ساده بین اوناس. اسکارلت که عاشق اون نیس، عاشق ماست. »
romangram.com | @romangraam