#بر_باد_رفته
#بر_باد_رفته_پارت_19
« چیزی در این مورد ندارم بگم. اما فکر می کنم باید این کار رو می کرد. به علاوه، ما تازه امروز برگشتیم و مدت زیادی بود که اون ما رو ندیده بود، حرف های زیادی داشتیم که بزنیم. »
« به نظرم وقتی ما رو دید خوشحال شد. »
« من هم این طور فکر می کنم. »
« و بعد، نیم ساعت پیش ناگهان ساکت شد، مثل این که سردرد داشت. »
« من هم به این حالتش توجه کردم اما زیاد اهمیت ندادم. »
« فکر نمی کنی ما خسته اش کردیم. »
« نمی دونم. به نظر تو چیزی گفتیم که عصبانی شد؟ »
هر دو برای چند لحظه به فکر فرو رفتند.
« نمی دونم چی بگم. به علاوه، وقتی اسکارلت عصبانیه همه می فهمن. اون نمیتونه مث دخترای دیگه خودشو نگه داره. »
« آره، از این حالتش خیلی خوشم میاد. وقتی از چیزی عصبانیه اصلاً به نظر سرد و نفرت انگیز نمیاد، بلکه در مورد اون با آدم بحث می کنه. اما به هر حال حتماً ما کاری کردیم یا چیزی گفتیم که این طور سکوت کرد و مریض شد. میتونم قسم بخورم که وقتی ما رو دید خیلی خوشحال شد و خیال داشت ما رو به شام دعوت کنه. »
« فکر نمی کنی به خاطر اخراج ما از دانشگاه بود؟ »
romangram.com | @romangraam